«ای آب فرات خاک عالم به سرت»
این بود وفا و حیا و هنرت؟
زُنّار غدَر بستهای بر کمرت
این بخل چرا بود چنین در نظرت؟
کردی تو جانها ز خِسّت سپرت
کردی هویدا جفا و شررت
کو شرم و حیا؟ کو مهر و وفا؟ کو ثمرت؟
گستاخی عالم ببارد از روی و سرت
کردی اِبا از لبانی که تمنا همی کرد گذرت
از چیست که از ناله طفلان نسوزد جگرت؟
از چیست که از بانگ عطش آید بسی خوشترت؟
زین خلعت افسوس که تو کردی به برت
خون است دل و دیده ز دست تو و شهد و شکَرت
زین ناز و غرور که کردی آویزه گوشهای کرت
زهر است برای خوبان همه سیم و زرت
ای کاش به دنیا نبودی نشان و اثرت
ای کاش بر این عالم خاکی نبودی گذرت
ای کاش بسوزد همه بال و پرت
ای کاش بخشکد همه برگ و برت
تا دل خوبان نشود خونجگرت
تا کام عطشان نشود دربدرت
مظلومکشیها است همه زیر سرت
اف بر تو و بر چشم ظالمنگرت
اف بر تو و بر کیش ستمپرورت