17/ 9/ 1402
خبر داری نظر داری که برما تو گذر داری
ز ارزانی دیدارت به ما شهد وشکر داری
غم دوری ز ما بردار اگر قصد سفر داری
فدای خاک پای تو مگر این غم تو برداری
به قربان دوچشمانت که رویی چون قمر داری
تو آگاهی ز آه و نالۀ مرغ سحر داری
مگو لاف و گزاف گفتی که چشمانی به در داری
مگو کذب است که دل بر منتظَر داری
مگو از چیست درد تو؟ چرا تو شور وشر داری؟
مگو ازچیست در دنیا که سوداها به سر داری؟
مگو از چیست پوشاکی که از خاشاک به بر داری؟
مگو از چیست از خوبان و دوستانم حذر داری؟
مگو از چیست این قدر تلاش بیثمر داری؟
مگو از چیست گناهانی که از پا تا به سر داری؟
بگویم من همه هستم ولیکن تو عنایاتی دگر داری
بگویم گمرهم مهدی! ضلالتپیشهام مهدی! تو بر قلبم اثر داری اثر داری.