2/ 2/ 1402
عید فطر 1 شوال 1444
چو برآید شوال فطرت آید جوال
ذهن گردد سیال عشق گردد میّال
دل شیطان ریش است سخت در اندیش است
خبری در پیش است فضل حق در پیش است
باد سعادت یارش هر که پارساکیش است
چه خبر؟ عید آمد چه اثر؟ عید آمد
بنگر عید آمد بنگر عید آمد
فصل پاداشْت آمد فصل برداشت آمد
چه نکوداشت آمد حاصلِ کاشت آمد
ثمر انباشت آمد بهرۀ داشت آمد
آمده فصل بهار روبرومان گلزار
همه گشتند بیدار تو ز خواب دست بردار
همه گشتند هشیار شنو از آنها زینهار
همه گویند اخطار عمر در حال فرار
سبز گردیده چمن همۀ دشت و دمن
همه گویند سخن که بخند تو با من
میتراود نسیم عطر حق رحیم
به تو دارد تکریم به تو دارد تعظیم
غنچهها طعنهزنان داده از کف عنان
که کجا شد خزان؟ کو کجایند خسان؟
لالهها مشکفشان شاخ بید است لرزان
نیست بر هیچ برزن ظلم به قدر ارزن
بلبلان چهچههزن نوگلان قهقههزن
که یخ و سرما مرد دل کودن افسرد
غم و غصه پژمرد کوردل خود آزرد
حق، ظلمت سترد ظالمی سود نبرد
جا به جا بینی گل نغمهخوان است بلبل
سر برآورده گل هم شکوفه، سنبل
شورشی است در بلبل عندلیبان زده زُل
سرکه از جوش افتاد گشته نوشینۀ مُل
هست بستان آباد شد زمستان بر باد
بشنو از استمداد حق نموده امداد
از زمستان چه خبر؟ عمرش آمد به سر
از گلستان چه خبر؟ تاج زیبا به سر
از کُهستان چه خبر؟ سبزه بگرفته به بر
ژاله دارد چه خبر؟ ز لطافت زیور
لاله را چیست خبر؟ خبر آورد ز سحر
همه در شور نوید مژده دادند ز عید
سحر از ره رسید نور احسان دمید
بختها شد سپید تیرهبختی رمید
کمر خصم خمید روز ما روزِ جدید
عید فطر آمد و بس فطر بکر آمد و بس
عید ذکر آمد و بس سِحر فکر آمد و بس
موجزنان رحمت حق پرنشان حکمت حق
گلچکان نعمت حق نورفشان خشیت حق
حکمران قدرت حق بس عیان عزت حق
مغفرت شد مواج معصیت شد تاراج
مرحمت شد دیباج مکرمت شد نسّاج
تنبلی شد اخــراج وقت مــرگ ورّاج
وقتکشی شد حرّاج هیجــان شد آماج
بنشست بر سر تاج شده عیـــد انتاج
نیست از یأس نشان یاس شد عطرفشان
مهرورزی است عیان لاله هم غمزهکنان
رحمت آمد به میان زحمت رفت ز میان
زین همه نور جوان زنده بادا دل وجان
مجرمان توبهکنان اهرمن زوزهکنان
خار و خس نالهکنان فاسقان زارزنان
وِرد همّه به زبان مرده بادا شیطان
بسته شد دیر و کنشت مسجد آمد چو بهشت
ریشهکن عادت زشت کرد رسوبات نِهشت
همۀ دستنوشت زیور است خشت به خشت
فطرت پاکسرشت به دل پاک نوشت
که ترا غم مباد دل و دینت آباد
مکن از سرما یاد که خدایت جان داد
رفت ایام شِداد آمد ایام وِداد
بشنو این بانگ و نماد «ادخلی فی عباد»
بعد یک ماه سلوک سحر و صبح و دلوک
که زدودی شکوک ترک کردی تروک
مغزتو نغز، نه پوک پوستهات بیچروک
چاکرانت ملوک خادمانت ملوک
نوکرانت ملوک افسری بر ملوک
بعد این ماه مباد دهی محصول به باد
برگزینی افساد به سوی شرآباد
هست شیطان به کمین در پی دُرّ ثمین
تا شوی باز غمین شوی با او عجین
نروی راه نوین نروی شیوۀ دین
نزنی حرف متین نکنی کار وزین
نشوی عرشنشین نشوی مهجبین
گِردت ابلیس به طواف آخته شمشیر ز غلاف
تا روی راه خلاف تا زنی حرف خلاف
شوی پیشوای گزاف سر و پایت همه لاف
بشوی بیانصاف هنرت هم اتلاف
بشوی بطلانباف قهرمان اسراف
بعد این ماه مباد تو شوی باز کساد
برَوی سوی فساد کنی ابلیس عماد
تو الا ای فرزاد بپذیر این «ارشاد»
باش با صلح و سداد باش بیخشم و عناد
نشوی دشمنشاد دگر هرچه بادا باد
***
شده ابلیس فراری، زچه رو؟
ز صفای دل و دلدار نکو
شده فطرت صافی شده مهرت وافی
کردهای سیر و سلوک پاک از چرک و چروک
مالک المُلک ملوک