20/ 1/ 1404
آید از کوشک بوی عنبر، بوی مُشک
دشمنان از هیبتش چون چوب خشک
ترکش توپ و صفیر تیرها
می نمود جانها ز قید غم رها
غرش خمپارهها، تیربارها
میخراشید گوش و جانِ شیرها
سرزمین شور و عشق و شهدها
سرزمین شاهدان، دلدادهها
سرزمین سرفرازان دلیر
بر هوای نفس، سلطان و امیر
عارفان و عابدان خوشضمیر
پاکنیت پاکطینت خبیر
رزمجویانی به میدان بینظیر
حق بود مولایشان، نعمالنصیر
زاهدانِ شب همه شیران روز
شاهدانِ نورفروزِ دلفروز
جام عشق در دست و لبریزِ نشاط
بادهنوشان بادهنوش بیاحتیاط
ساغر کوثر نشانی کردهگان
قصد و مقصد آسمانیکردهگان
ساقی کوثر نشانی کردهگان
در ره حق جانفشانی کردهگان
مستِ مستان، مست دیدار خدا
هوشِ هوش و مست اسرار خدا
چشمِ چشم و جمله مدهوش خدا
گوشِ گوش و جملگی گوشِ خدا
چابک و مشتاق بر دیدار دوست
جمله کوشا و دقیق در کار دوست
از گلوله، بمب و مین بود ترسشان؟
نی، عجیب است و عجیب است درسشان
بر جوانی، آرزو، امّید بر عمر دراز؟
از خطرهاشان کجا بود احتراز؟
آری! ای کوشک! خطۀ پر رمز و راز
لحظهای بنما درنگ با ما بساز!
برگو! از اسرار با ما دلنواز
تا شویم همچون شهیدان سرفراز
آن شهیدانت چه دیدند زود بگو!
تا که جامها برگرفتند از سبو
آن شهیدانت چرا شیدا شدند؟
شیفتگان حضرت زهرا شدند
نام زهرا بردشان تا کوی دوست
ضامن خونهایشان هم او است او است
منتقم آید بگیرد انتقام
کار ما از او بگیرد انتظام
20/ 1/ 1404
کوشک ای سرزمین مشکبار
سرزمین عاشقان مشکسار
سرزمین خونفشان و مشکزار
کز تو بشنیده جهان آوای یار
کو شهیدانت همه والاتبار
رزمجویان دلیر و جاننثار
ای زمین جنگ و رزم بیقرار
اخترانت کو؟ کجا رفت کارزار؟
خط خونین شهادت یادگار
ای خوشا زان خاطرات ماندگار
بوی باروت و صدای انفجار
میدهد بر گوش جانها انزجار
یکطرف مردان مرد در انتظار
تارسد فرمان، وفا بر عهد یار
یک طرف یاران شیطان بیقرار
بهر خونخواران قرن آتشبیار
یکطرف حق و حقیقت آشکار
یکطرف بطلان و ظلمت تیرهبار
یکطرف عشق خدا چون آبشار
یکطرف نفرین و لعنت مرگبار
یکطرف اردوی حق همسوی یار
یکطرف ابلیس شتابان سوی نار
یکطرف افتخار و افتخار و افتخار
یکطرف ننگ است و عار، ننگ است و عار
یکطرف مردان حق و بختیار
یکطرف اشباه انسان بدبیار
یکطرف جانهای پاک بر گردیار
ملک ایمان را امان و شهریار
یکطرف بر عهد حق سخت استوار
یکطرف را کردهاست شیطان مهار
یکطرف پاکبازان، نازنازان شهسوار
یک طرف شیطان مزدورسوار
یکطرف پاکان همه توحیدشعار
یکطرف را کردهاست شیطان شکار
یکطرف نیکان و خوبان همقطار
بر رضای حق فدایی جاننثار
یکطرف آوای قرآن راهوار
یکطرف آوای شیطان درگذار
یکطرف قوت و غذاشان ذکر یار
یکطرف تشنه به خون و خونخوار
ای زمین شیرخیز! والاعیار!
کوشکِ شیران عزیز، والاتبار!
من در این هنگامۀ پر افتخار
مینجویم، مینپویم خارزار
من نجویم شیرزاد از بیشهزار
از تو میجویم، کجا از شورهزار؟
من به دنبال گلم، تو گل ببار
از شهیدان، شاهد صدقی بیار
ای شهیدآباد! شهدی کامکار
از درونت بهر کامجویان برآر
مشهد پرخاطره! پیغام بیار!
خاکِ خونرنگ! درّ ببار! گوهر بیار!
رحم کن! واماندهام هم وامدار
ده نشانی ز آستان گلعذار
رحم کن! جاماندهام در خارزار
تو نشانیها به راه من گذار
آن رفیقان را بگو در آن دیار
بهر پیوستن کشیدم انتظار
تلخ باشد تلخکامی، زهربار
کی شود من هم بگردم کامکار
11/ 1/ 1404
عیدفطر 1446
فطر آمد و باز فطرت بر گشت بهارانی
عید آمد و باز این عید بر گشت به ارزانی
این عید ربانی، این عید جاودانی
زینهار! زینهار! قدرش تو چه میدانی؟
گر قدرش تو میدانی بهبه! شایستۀ جانانی
باز بوی حیات پیچید، مرده است نادانی
باران فروبارید، باران چه بارانی!
طی شد مه رحمت، آن جلوۀ رحمانی
بر ما فروپاشید رزق و نور و مهربانی
تبریک ز عرش آمد، بهبه! به چه ارزانی
در ماه کامیابی، سوخت سوز زمستانی
در ماه شادابی، مُرد از ریشه گرانجانی
برخیز! و به جمع برخوان! آن سرود پایانی
پیوسته بگو تکبیر، تکبیر نمایانی
برخیز! و نیایش کن! با سپاس یزدانی
برخیز! و نماز بگزار! ای عزیز ربانی!
زنهار! مراقب باش! با حق سخن رانی
در قنوت آن برخوان! با زبان برهانی
برهان چنین آور! با کمال شادمانی
اهل کبریاء و جود هستی، اهل رحم و غفرانی
از جبروت خود بفرست بر نقص ما تو جبرانی
ای بزرگ و بخشنده، تو جواد و منّانی
برگو به خداوندت آن عظیم سبحانی
مسئلت نما از جان چند سؤال نورانی
از سحاب تقوایش میخواه، باران غفرانی
بخشد به کاستیها پایان و جبرانی
باز بیشتر میخواه! او است بر اجابتت بانی
باز بیشتر میخواه! اهل جود و رحمتش دانی
ابتدا درود بفرست! بر پیامبر و آلش، پاکان چه پاکانی!
کسب آبرو بنما از آبروی آنان، نیکان، چه نیکانی!
از شرور پناهی جوی! گر نجات خواهانی
از خیر و خوبی جوی! جز حق نبوَد ثانی
آنگه بخواه اخلاص، تا سامانۀ پایانی
عید آمد و آورده خوشحالی و شادمانی
باز نموده است جلوه، انسانیت انسانی
باز نموده است جلوه، آن فطرت انسانی
انسان به هوش بادا! زینهار! تو انسانی
آخر نه تو حیوانی، انسانی و انسانی
دریاب تو مهر حق، برگیر سر و سامانی
از فطرت خود یادآر! بگریز ز پریشانی
پرداز زکاتت را بر فطرت انسانی
پرداز سلامت را با صحت انسانی
دریاب ز مال خود جمعیت انسانی
دریاب وجود خود! از شر هوسرانی
کولاک تو خواهی کرد، گر سرّ قدَر دانی
اکنون به پاخیز زود از بهر قدردانی
دور کن! ز سر و سرّت، اوهام شیطانی
برخیز! و به جان برگیر! احکام رحمانی
«ارشاد» ز جا برخیز! شد موسم آسانی
منگر که گرفتاری یا درگیر بیابانی
ایمان دهدت ایمان ، دانی چه ایمانی!
در رفعت و در رتبت، چون بوذر و سلمانی
احسان کندت احسان، دانی چه احسانی!
در قدر و شمار آن قطعا فرومانی
رضوان بردت رضوان، دانی چه رضوانی!
بشنیده نه هیچ گوشی، نی دیده چشمانی
27/ 2/ 1402
ای خاک مرده برخیز! فرمان «قم» رسیده
برخیز و با طربخیز، اعلان «قم» رسیده
بر بام اعتلایت مهر از سپهر دمیده
وقت نشاط و شادی، فتح و ظفر رسیده
برخیز! بوسهها زن، با لعلِ لب به پایی
کز عرش و حوض کوثر با هدیهها رسیده
برخیز! بیمدارا، فرمان ببر قضا را
کآمد به سوی کویت محبوبۀ سعیده
برخیز! و خیز بردار، آمد ترا نگارا
فرزند موسِی است او، اعجاز او عدیده
برخیز! مباش غافل! هشیار باش و عاقل!
شور است در محافل، او را بهشت خریده
بین هرکه هست نادان، در لاک خود خزیده
در چشم اهریمنان، خارها ز حق خلیده
بین هر که هست لایق، با سر سویش دویده
عشق و محبت او، در سینهها جهیده
فرمان به تو همین است با تأکید اکیده
برخیز! زندگی کن شد حیاتت جدیده
برخیز! به قدس و پاکی، با سرعت و چالاکی
شیطان ز عصمت او، جامه بر تن دریده
آلالهها دلاویز، بر سجده سر بسایند
زانکه ز بام کیوان، معصومه سر رسیده
سبزه، چمن دلانگیز، هم بلبلان شکرریز
دشت و دمن نواخیز، وقت سحر رسیده
کیهان کرده غوغا، کیوان نموده بلوا
بر کام روز و شبها، زیبندهتر رسیده
شمس الشموس خرسند، آید به سویش دلبند
سوی برادر خود والاگهر رسیده
عطر بهشت وزیده، ابلیس قدخمیده
گوشوارۀ کرامت، دخت حیدر رسیده
موسی به طور سینا، بیند ز حق تجلا
معصومه در تجلی، نورش به عرش رسیده
موسی شنید «فاخلع» در وادی مقدس
اما به قم برآمد: خوش آمده حمیده
موسی به وعدۀ تجلی، بشنید «لنترانی»
اما به بنت موسی، وقت نظر رسیده
مریم فراری از قوم، شرمسار و دلشکسته
معصومه غرق عزت در هودجِ چمیده
خرما برای مریم بر شاخههای نخل است
اما به قم بهشتی با میوۀ رسیده
در قم چه شور و نوری از فرش به عرش برخاست
اینسان خوشامدی را هیچکس ناشنیده
بَهبَه به این منزلت، بَهبَه به این مرتبت
ز آهنگ آن رشیده، شیطان ز قم رمیده
شفیعۀ رحیمه، وجیهۀ کریمه
معصومۀ عظیمه، از نقص و عیب رهیده
نجیبۀ جلیله، اوصاف او جمیله
عفیفۀ حبیبه، زهیدۀ سدیده
باحشمت و محتشم، باعفت و مجیده
چشمی بهسان او را، در قدس هم ندیده
گنجینۀ شهامت، مدینۀ شرافت
سفینۀ نجابت، فریدۀ سعیده
آن معدن محبت، آئینۀ مودت
آن ارمغان عصمت، عفیفۀ وحیده
آن بانوی کرامت، آن شافع قیامت
آن طالع سعادت، آن شاهد سپیده
آن لالۀ معطر، آن ژالۀ مطهر
آن فخر تاج بر سر، آن حضرت حمیده
آن کوثر مُکثَّر، آن صادر مُصدَّر
خیرش کثیر بل اکثر، آن جوهر نضیده
بر عرش و فرش لنگر، تقدیر حق مقدَّر
در عنفوان عمرش، جان از تنش رهیده
آن مهر و ماه پرسو، دنیا فکند فراسو
از توتیای پایش، بر خلق جان دمیده
آن اسوۀ امامت، آن مژدۀ هدایت
شفیعۀ قیامت، از بهر ما رسیده
از طلعت وجودش، از خلعت سجودش
نور قیام و دانش، از قم فرا رسیده
از حرکت و گذارش، از سایه و غبارش
بر فقه و علم و حکمت، روح خدا دمیده
از نعمت جوارش، از برکت مزارش
از عرش رحمت حق، باران فرو چکیده
دور از مراد مانده، در مدت مدیده
بهر زیارت شمس، رنج سفر کشیده
پا در رکاب کرده، بر محمل عزیمت
طی طریق کرده، مسافت بعیده
با کاروان حشمت، با احتشام و حرمت
رنجها به جان خریده، به مقصد نارسیده
در توس رضا منتظر، بهر قدوم خواهر
آن انتظار دردناک، به پایان نارسیده
دل شیفتۀ ولایش، این خامه در هوایش
با پاکی عقیده، بنگاشت این قصیده
«ارشاد» بین شکوهش، فرّ و جلالِ کویش
امید دار به سویش، او است دلدار سپیده
10/ 1/ 1404
«نگفتم روزه بسیاری نپاید؟
ریاضت بگذرد، سختی سرآید»
عجب گفتی ولی از ما نیاید
بیاید آنچه میباید نیاید
ریاضت پر ز سوز و درد بر ما
از این سیر و سلوک جز رنج نزاید
ریاضت میشود آنگاه کارساز
کزو آهنگ حق اندر سر آید
ریاضت گر شود همراه عرفان
صعوبت زود عمرش بر سر آید
گذر از سختی و نیل بر رهایی
بدون معرفت هرگز نشاید
«پس از دشواری آسانی است ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید»
عجب شرطی برای یُسر گفتی
ولیکن صبر بر صبر هم بباید
اگر با عسر قطعا یُسر باشد
خداوند صبر و پایائی فزاید
درون عُسر یُسر است خوب نگه کن
چرا از مغز شیرین ترست آید
اگر قشرش ترا تلخ است و زهربار
به مغزش هستۀ نغز خفته آید
بگویم حرف آخر را نیوشین
کز این گنجت شادیها فزاید
همآغوشند آسانی و سختی
بدون یُسر هیچ سختی نپاید
«سرابُستان در این موسم چه بندی؟
درش بگشای تا دل برگشاید»
در این موسم به وقت دلگشائی
گشا چشمان تا دل برگشاید
به چشم دل نگر آن روضهای را
کز آن بادپا پیکها میبرآید
« غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید»
و ما را نیست غلامی عود سوزد
از آن بدتر کنیزی مشک ساید
غلام همت سوته دلانیم
ز عود ماست هر مشکی برآید
«که پندارم نگار ِ سروبالا
در این دَم، تهنیتگویان درآید»
کنون ای مصلحتدان زبردست
بگو چاره، که کام دل برآید
لطافتها چرا سودا نماید
چرا سرکنگبین صفرا فزاید
چه سازیم آن نگار از در درآید
چه سازیم باده را تا خوشتر آید
تضمین ابیاتی از سعدی: «نگفتم روزه بسیاری نپاید؟... »