شام غریبان
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
کنون همچون جهنم این بیابان است؛
برای دشمن نادان هنگامه فتح نمایان است؛
در این دشت بلا، ذلت فراوان است؛
ترحم، مهربانی تیرباران است؛
توحش، دشمنی ارزانِ ارزان است؛
قساوت، سنگدلی خیلی به سامان است؛
زمان انتقام از بیپناهان است.
کنون شام غریبان است؛
شرار شعله ها آغوش گسترده است؛
مصیبتها قرار از کودکان برده است؛
شهادتها توان از بانوان برده است؛
وقاحتها حلاوت از زمین و آسمان برده است؛
شناعتها، دنائتها، امان از کهکشان برده است؛
نمیبینی چگونه باغ افسرده است؟
نمیبینی گل و آلاله پژمرده است؟
نمیبینی شکوفه سخت دلمرده است؟
نمیبینی رنگ و روها را، سیهچرده است؟
نمیبینی چهسان دشمن، بر خونخواری قسمخورده است؟
کنون این دشت، به رنگ شعله ها خونین و رنگین است؛
کنون بزم جانیان، از خون آذین است؛
کنون رأس عاشقان، بر نیزهها فتح نمادین است؛
کنون کام تشنگان، از جام کوثر شاد و شیرین است.
کنون شام است و در پیش، شامِ شوم کوفه در راه است؛
کنون شام است و در پیش، شامِ میشوم کوفه در راه است؛
کنون شام است و در پیش شامِ بدنامان در راه است؛
کنون شام است؟ چه شامی؟ شامِ شامیانِ خونآشام؛
کنون شام است؟ چه شامی؟ شامِ آن روزی که داغش بر دل زینب سخت سنگین است؛
کنون شام است؟ چه شامی؟ شامِ آن روزی که سرهای سرافرازان، تاراج قوم ننگین است؛
کنون شام است؟ چه شامی؟ شام آن روزی که از خون، این زمینِ لخت، سخت رنگین است؛
کنون شام است و ماجراها شوم و شوم و نحس و ننگین است؛
کنون شام است مصیبتها سخت دردناک و سخت و سهمگین است.
کنون شام است
بیابان در تاریکی فرومرده؛
گل و گلزار افسرده؛
بوستان سخت پژمرده؛
هراس و وحشت سخت خیمه گسترده؛
و این دشت پرآزار را در کام خود فرو برده.
کنون آتشافروزان به اردوگاه در سرمستی فرورفته؛
کنون حق جبههاش چپاول گشته و تاراج رفته؛
شهیدان در خون شناور گشته و آرام بگرفته؛
و تنها دهشت است حاکم بر این دشت سخت تفته.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
نمیآید فروغی از مه و اختر؛
نمیتابد چراغی هیچدیگر؛
نمیخواند سرودی کس؛
نمیآید نوای آشنا به گوش کس؛
نمیآید صدای دلربا به هوش کس؛
نمیگوید به مهمانان درودی کس، سلامی کس؛
نمیگوید به سوگواران خوشامد کس، تسلا کس.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! سرت بادا سلامت؛
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! دلت بادا شکیبا، خاطرت بادا سلامت؛
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! تزلزل را فراری ده؛
توسل را قراری ده؛
توکل را تو یاری ده؛
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! تفسیر کن صبر و ایمانت؛
تأویل کن عزم و یقین و اطمینانت؛
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! کجایند شیرمردانت، حسین آن جان جانانت؛
که ای زینب کجایند پاکبازانت، عزیزانت.
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! حسینت را چرا سر گشته یغما؛
تنش مجروح و پامال سم اسبان چرا افتاده اینجا؟
نمیگوید به زینب کس
که ای زینب! شکیبا باش به بیتابی مده فرصت حتی کم؛
که ای زینب! از محیطت دورتر بادا حزن و غم؛
که ای زینب! قد و قامت مکن از این همه غم خم؛
که ای زینب! ز داغ اصغر و اکبر به ابرویت میاور خم؛
که ای زینب! ز داغ هجده سرور دلت بیغم؛
که ای زینب! قوی باش و صبوری کن و بار سفر بر بند با عزم جزم.
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! حسینت کو؟
چه شد اکبر؟ آن سرو دلاور کو؟
چه شد اصغر؟ آن غنچه پرپر کو؟
چه شد قاسم؟ آن یل نامور کو؟
پسرهای عزیز از گل بهترت کو؟
علمدار و سپهدار رشید، عباس آبآورت کو؟
نمیگوید به زینب کس که ای زینب! چرا سرهای پاکان چیدند و بر نیزه ها کردند؟
که ای زینب! چرا جسم شهیدان را پامال سم اسبان کردند و جشن خون به پا کردند؟
که ای زینب! چرا بر خیمه ها تاختند و جسارت بیانتها کردند؟
که ای زینب! چرا رو در حرم از بهر غارت این چپاولپیشهها کردند؟
که ای زینب! چرا آتش به جانها، بر حریم وحی آتش افکندند و شیطان را رسوا کردند؟
چرا ناموس حق، آواره از ظلم و جفا کردند؟
چرا جنایت پیشه کردند و ستم بی انتها کردند؟
چرا کشتند دین و مذهب و ایمان و مکتب را و ابلیس را رضا کردند؟
چرا آتش زدند قرآن و عترت را و کفر خویش را برملا کردند؟
چرا سوختند ریشه پوسیده خود را و بر عالم جفا کردند؟
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
نه آفتابی، نه مهتابی، نه بر دل طاقت و تابی؛
نه عباس علمداری، نه سقایی، نی آبی؛
نه شوری، نی نوائی، نه شادابی؛
فقط ظلم و جنایت، هتک حرمت هست میداندار و آفتابی؛
فقط طبل جسارت نیرنگ میپاشد وآسمان نیلگون است نه آبی.
کنون شام غریبان است؛
بگویم با تو سربسته؛
که زینب از حیات خویش دست شسته؛
که دلبندهای مصطفی آشفته، دل بشکسته؛
که هر صاحبدلی، نازکدلی در سوگ بنشسته؛
نشاط از باغ رخت بربسته؛
گل و لاله به خون پاک بنشسته؛
همه آلالهها نازدانهها پامال گشته، ساقه بشکسته؛
دلم از این همه خسّت بسی خسته؛
غرورم ز این همه خفت سخت بشکسته؛
که دشمن با خون پاکان جشن آذین کرده، محفل آراسته؛
که شمشیرها بر کمر بسته، هنوز از خون ناشسته؛
که خصم بر بزمش پای میکوبد پیوسته؛
که سرها را، چه سرهایی! به نی بسته؛
که آزادگان عالم را بازوان بر ریسمان بسته؛
حریم و حرمت پیغمبران اینجا بشکسته؛
از این سوگهای بنیانسوز بند از بند من گردیده بگسسته؛
دلاورها، دلیری نمودند و از دام رَسته؛
تکاورها، رزم آوردند و با سلامت از ننگها جَسته؛
شهامتها، شهادتها بدیدم گشتهام سخت دلبسته.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
سکوت و وحشت است اینجا؛
غروب و غربت است اینجا؛
ظهور ظلمت است اینجا؛
هراس و دهشت است اینجا؛
بروز خفت است اینجا؛
سقوط عزت است اینجا؛
بهار ذلت است اینجا؛
حیاتِ غارت است اینجا؛
ممات غیرت است اینجا؛
نزول نکبت است اینجا؛
حلول نقمت است اینجا؛
افول رحمت است اینجا؛
زوال نعمت است اینجا؛
کمال حسرت است اینجا.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
و دشمن سخت مغرور است، که با کشتار فتح و ظفر کرده؛
و دشمن سخت مسرور است، که با آزارِ بس خونبار فتحی پر خطر کرده؛
و دشمن سخت مخمور است، که با کشتار ذلتبار، از نکبت گذر کرده؛
و دشمن در خیال باطلش غرق است،که با بدنامی، ره از خفت بدر کرده.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
و زینب سخت در تشویش است و دلریش است؛
به فکر راه ناهموار و طی ناگشته در پیش است؛
که او را راه دشوار رسالت، در پیش است؛
که او را پیام شهیدان، تنها اندیش است؛
که او را وصایای حسین، تنها آیین و کیش است؛
که او را هدف، ویرانی کاخ خصم بداندیش است؛
که او را آرمان، رسوایی گرگان در لباس میش است؛
که او را مقصد، احیای دین نبوی نه کم و نه بیش است.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
و زینب سخت در مشق و تمرین است؛
که او را با حسین عهد و میثاقی سنگین است؛
که او را عزم جزمِ دیرین است؛
که او را خاطرات تلخ و شیرین است؛
که او را جانِ عزتبخش رهین است.
کنون زینب مواج است، موج است؛
کنون زینب به معراج است، در اوج است؛
که فتح و نصر با نطق غرّایش زوج است.
کنون زینب سرتاپا سوز و سوزان است؛
خروش است و خروشان است؛
فروزنده است، فروزان است؛
غریو او است که فتح آرد؛
نهیب او است که بر دشمن نوید مرگ آرد؛
صفیر او است که بر دشمن نفیر مرگ بارد؛
نوای او است که در دلها نهال شوق کارد.
خروش او است که خصم را منکوب سازد؛
ز عجز بر جای خود میخکوب سازد؛
به نزد جامعه مغضوب سازد؛
که ترفندهای خصم را مغلوب سازد؛
که تدبیرهای خصم را مقلوب سازد؛
شکستش میدهد مهروب سازد؛
و ننگش برملا بنموده و بر چهرهاش منصوب سازد؛
و آن کاخ سیاهِ امن را ویرانه و مخروب سازد؛
جهانِ خفته در نکبت به ویژه کوفه و شام را شهرآشوب سازد.
کنون زینب را حق دستیار است و دستگیر؛
اگر دارد به لب صدآه شبگیر؛
نمیگردد رام بر زخم و زنجیر؛
که او در رزم است و نخجیر؛
کلامش تند و نافذ، بر هدف تیر؛
خطابش شور و عصیان، خصم را زمینگیر؛
زبانش تیز و بران همچو شمشیر؛
که غرد بر روبهان چون شیر؛
که شیرزاد است عجب شیر؛
که شورد یک تنه بر زور و تزویر؛
تراود ز نطق و منطقش نور و تنویر؛
بر اذهانی که عمری بالیده بر تحمیق و تحمیر.
کنون زینب را عزم جزم بر یاری دین است؛
به کامش زجرها در این راه سخت شیرین است؛
به نامش فتحها سر میرسد فتحالمبین این است؛
به گامش کربلا بر میدهد، نقشش نقش زرین است؛
به شمشیر زبانش ریشهکن سازد هر کس بر ضد منطق دین است؛
به هرجا و به هر نقطه، به دلها و جگرها رایت نصرش تابان و آذین است؛
به صولت با شهامت، دست خالی ددمنش را از تفرعن سرنگون سازد، شگفت این است؛
به یاری خداوند کاخ ظلم را واژگون سازد، قیام سرخ را سنگ زیرین، رکن بنیادین است.
کنون زینب را در تاریخ خاطرات تلخ و شیرین است؛
ز فتحها و شکستها، ز برخاست و نشستها، ز پیوست و گسستها و لیکن وی به فکر امت و دین است؛
یقین دارد بر فتحِ مسلّم، مصمم گشته و با عزم جزم همدم، تا چنگ در چنگ پلیدان اندازد بیامان هرلحظه و هر دم، مرکبش در این راه زین است؛
سلاحش هست بیانش، تیر بارد بر سر خصم از زبانش، نمیبینی به زیر پای خصم تزلزل در زمین است؛
بلاغت با فصاحت، متانت با فطانت، جان از جانیان بستاند که او را جانِ عزتبخش رهین است.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است؛
و زینب یکه و تنها است؛
اگر یک تن، ولی صدها است؛
نوید فتح امتها است؛
چراغ راه ملتها است؛
امیر راه هجرتها است.
کنون شام غریبان است؛
و فردا دور دور زینب است و فرداها از آن زینب است و کامکاری کار او؛
و فردا دور دور خطبهای شیوا است و تبیین قیام و نهضت خونین کار او؛
و فردا دور دور فریاد است و مشت خشم بر فرق باطل کار او؛
و فردا دور دور توفان است و پتک انتقام بر رخ طاغوت کار او؛
و فردا دور دور پیکار است و تیربارانِ خصم از بدنامی ناپاک مادران کار او؛
و فردا دور دور تحقیر است و خطاب «یابن مرجانه» و «یابن الطلقا» کار او؛
و فردا دور دور تبیان است و نورافشانی کار او.
و فردا دور دور زینب است و فرداها به دست او تاریخ را نگارشگر، ز دست او ستایشگر؛
و فردا دور پرخاش است و فرداها به دست او استبداد را ویرانگر، استکبار را افشاگر؛
و فردا دور تبلیغ است و عمر ننگین طاغوت را فرسایشگر، رسواگر.
کنون شام است و فردا دور دور زینب است در کوفه و در شام؛
چه در طول مسیر و مسجد و کاخ شومِ بدفرجام؛
چه رو در روی با جاهل مردمان یا حکام ناپاک خونآشام؛
نه ترسی است او را از جان، نه خوفی است او را از جانیان، نه باکی است او را از دشنه و دشنام؛
زبانش بس رسا در کام، برای فتح زودهنگام، برای اخذ جان از زاده مرجانه بدنام؛
زبانش پر شراره، پر گدازه، برای تاختن سخت آماده، برای جان ستاندن از زاده هند بدکاره، برای محو هستیِ روسپی زاده ابن مرجانه.
کنون شام است؛
کنون شام غریبان است، اگر خط سرخ را خطِّ پایان است، اما زینب را شروع سبز، بنیان است.
کنون شام غریبان است، اگر شهیدان را خطِّ پایان است، اما زینب را نخستین گام در مسیرسرخِ گلگونِ شهیدان است.
کنون شام غریبان است و زینب از برای کوفیان بیحیا و بیوفا، بس نقشه ها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب از برای محفل مرجانهزاده، تصمیمها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب از برای نصب حق بر کوی و برزن، عزمها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب از برای چشم و گوش این بهائم، بانگها کارگرتر از هر نشتر و نیش و بلا دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب در سویدای نهانش شعله ها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب بر بیان و بر زبانش شورها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب از برای انتقام از شام ویران، فکر ها دارد.
کنون شام غریبان است و زینب فرعون را رسوای خاص و عام خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب روز فرعون را سیه چون شام خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب نکبت فرعون را بر جهان اعلام خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب این قیام سرخ را تکمیل و اتمام خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب بر همه بیدادگران واخواهی کیفر فرجام خواهدکرد.
کنون شام غریبان است و زینب مرگ فرعون را تعجیل خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب سقوط بیداد را تسجیل خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب رسوایی جلاد را تکمیل خواهد کرد؛
کنون شام غریبان است و زینب وحی را هم تفسیر و هم تأویل خواهد کرد.
کنون شام غریبان است و زینب گرچه بی صبر است و بی برگ است و در دل عقدهها دارد و لیکن در نهان خویش رازها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب گرچه بی تاب است و بی خواب است و در دل شکِوِه ها دارد و لیکن در فروغ خویش سوزها دارد؛
کنون شام غریبان است و زینب گرچه پر درد است و پر اشک است و در دل مویه ها دارد و لیکن در پیام خویش جانمایه ها دارد.
کنون شام غریبان است و زینب، هست کاروانسالار؛
و او کرده رسالت را به دوش خود هموار پیامبروار؛
و او کرده زعامت را به دوش خود هموار علی وار؛
و او کرده حمایت را به دوش خود هموار حسن وار؛
و او کرده هدایت را به دوش خود هموار حسین وار؛
پیام خون به جان و دل پذیرفته و بر اجرای آن خواهد بود سخت پایدار.
نگین افتاد
ز انگشتر نگین افتاد؛
کدام انگشت و انگشتر؟ کدامین نازنین افتاد؟
سلیمان کو؟ ز مرکب بر زمین افتاد؛
بگو خورشید رخشان کو؟
تو خود بنگر! ز عرش آسمان افتاد، چگونه بر زمین افتاد؛
گلستان شد زمین
آرایشی زیبا گرفت از لالههای پرپر زهرا
که هر سو بر زمین افتاد؛
گل و گلزار
سر و سردار
افسر و سالار
دل و دلدار
ناگه بر زمین افتاد؛
زمین بر خود همی لرزید
همی ترسید و از چرخش باز ایستاد و آرزو بر چید
که عرش را دید، نیلگون بر زمین افتاد؛
زمین بر خود همی بالید
که خود را میزبان میدید
هفتاد و دو اختر را
هفتاد و دو فخرِ معطر را
هفتاد و دو مهتر، ز هرچه هست بهتر را
هفتاد و دو زیور، ز هرچه پاک پاکتر را
هفتاد و دو افسر، تاج و تاجور را
هفتاد و دو سرور، هنرور، روحپرور، از میجنت شادابتر را
ز عشق نوشیده جام صافی کوثر مخمَّر را
چهسان هفتاد و دو آلالۀ سرخفام و پرپر بر زمین افتاد؛
زمین با خود همی نالید
که هفتاد و دو ناز و نازنین
که هفتاد و دو تن سیمین و سر زرین
که هفتاد و دو مهجبین و جان رویین
که هفتاد و دو پروانه، بدن خونین و کام شیرین
که هفتاد و دو فرزانه، عطرآگین، به خون آجین
که هفتاد و دو حقجذبه، خداجلوه، داغ بر دل چنین افتاد؛
زمین بر خود همی پیچید
که هفتاد و دو سرو جهانآرا
به نقش خویش فخرآرا
صفاجویانِ رزمآرا
همه مهوش و دلآرا
مپرس چون شد، چهسان آن گلبرگها بر زمین افتاد؛
زمین بر خود همی لرزید
که دید هفتاد و دو جان بر کف ذبیحآسا
به خون خویش آغشته سرتا پا
به عشق خویش گمگشته سرتا پا
زخودبینی تهی، در اخلاص غرق گشته سر تا پا
خداجویی و حقدوستی فتح کرده هستیشان سر تا پا
و در بزم شهود حق گسترده بساط عیش و مدهوش گشته سر تا پا
که از بزم دلآراشان غلغله در آسمان و در زمین افتاد؛
زگل گل ریخت
گلاب از چشم هر گل ریخت
سرشک از عطر هر گل ریخت
سموم بر برگ هر گل ریخت
عطش بر باغ پر گل ریخت
گلستان سوخت و بر آذر ز گلبرگها گل ریخت
که یوسفها به خاک افتاد
و گرگان را طمع اندر خیال افتاد
مگو رخ داد چه، مگو چه اتفاق افتاد
که بیشرمی، وقاحت و شرارت بر زبان افتاد؛
ز جنت بس شقایق بر زمین پاشید
زمین گلگون شد از خونها که بر روی زمین پاشید
و شیرازۀ انصاف و عدل و داد از هم فروپاشید
شقاوت در بهار عمر، به بیرحمی چه گلها چید
و طومار سرور را از زمین برچید
و غوغا، آه و واویلا، در ملایک بالعیان افتاد؛
سری افتاد، نی زبانم لال، بر نیزه بالا رفت
که افسر بود و سرور بود
و فخر و ناز و مهتر بود
و سرهای ملایک در گریبان خجالت بیشتر افتاد؛
سری افتاد، نی زبانم لال، تا عرش بالا رفت
پی معراج خونین، تا به اوج عرشِ اعلا رفت
سری که ماه و مهر را راهبر
که جن و انس را فرمانده و رهبر
که بودی بر همه سرها سر
همو بودی بر قدسیان سرور
همو بود بر ملایک جن و انس افسر
و از پاکان پاکتر، مطهرتر
که عرش و فرش را لنگر
سری افتاد و رعشه بر زمین افتاد
سری افتاد و آشوب و بلا اندر زمین افتاد؛
سری افتاد
آری! عتیقه افسری افتاد
چه تاج انوری افتاد
چه شمس اکبری افتاد
ز هستی مصدری افتاد
ز دست زرگر عالم درخشان گوهری افتاد
زدست آدم و خاتم مگو چه زیوری افتاد
بلی! امام و رهبری افتاد
عجب پرناز پیکری افتاد
و دیگر بار در محراب، حیدری افتاد
و گویی آسمان یکباره بر قعر زمین افتاد؛
یلی افتاد
بسملی افتاد
قهرمان اکملی افتاد
پهلوان افضلی افتاد
نگار اجملی افتاد
و بر ارض و سما رعشه ز دست ارذلی افتاد
و آرامش رخت بر بست و تزلزل بر ارکان زمین افتاد.
و الله إن قطعتموا یمینی إنّی اُحامی ابداً عن دینی
و عن امام صادق الیقین نجل النبیّ الطاهر الامین
خدا را سوگند
مشتاق شهادتم و بر روی پای خود نمیآیم بند
ای خونخواران پلید و نژند
ای خدانشناسانِ در دام شیطان سخت در بند
گر بر من فروبارید هزاران نیش و گزند
گر بگوئید لاطائلات و خروارها چرند و پرند
سهل است از من ببرید دست و بند از بند
اما هرگز از من نخواهید دید تسلیم و لبخند
گر از درخت عمرم جدا کنید ریشه و شاخه و آوند
گر از هم بگسلید مرا رگ و پیوند
گر دستانم جدا کنید بند از بند
دست فرو نخواهم شست من ز عشقم، ز دینم، که هست دین خداوند
حال من شوریده، بر امامم شیدا، دل برنای من، حبّ او را به کمند
پیشوایم حسین است آن نبویزاده ارجمند
از صداقت چه کسی دید گزند؟
و ز خلافش چه کسی شد سودمند؟
و امامم حسین است به یقینش صداقت پیوند
قهرمانان عالم نتوانند ز من گوی سبقت برند
چه شما را که خودباختهاید به دوصد حیله و شبهه، به هزاران ترفند
من ز عشق حسینم بیتاب، مینبینید چهسان، چون و چند
آتشی است اشتیاقش و من چون سپند
به همه میآموزم، کیست بدبخت و شقی، کیست پلید و نژند
کیست نیکبخت و سعید، کیست سعادتمند
به همه میگویم چیست وفا، کیست به عهد خود پابند
به همه میگویم چیست جفا، کیست بر خودبند
مکتبم مکتب جود و وفا و منم جانبازی بس سخاوتمند
مذهبم مذهب اخلاص و صفا و منم پاکبازی بس برومند
سیرهام هست شجاعت، شهامت، پور آن شیر شجاعم و بس غیرتمند
شیوهام هست رنجزدائی، بر صغیر و کبیرم سودمند
مسلکم مسلک ارج و بها، و مرا جز روی حسین کو دلبند؟
آن حسینی که نبی را است عزیزِ دلبند
به نبی نسبت نیک برد در رگ و ریشه، پیوند
مصطفی را کیست جز او فرزند
در طهارت به دامان نبی، شهدِ شیرینِ قند
در امانت مگو کیست! در وفایش به خدایش سوگند
اول محرم الحرام 1443
19/ 5 / 1400
دلی که در پی وصل حسین میجوشد
چو ساغری است که هر حقپرست از آن مینوشد
سری که در پی عزم حسین میکوشد
چو سروری است که بر جن و انس فخر بفروشد
چو افسری است که سیادت به تن میپوشد
تنی که در پی نصر حسین میکوشد
چو گوهری است که کاستیِ هر گسست میپوشد
بگو هرکسی به هرچه خواست فخر بفروشد
که از دل ما حبّ و عشق حسین میجوشد
بگو هرکسی به هرچه خواست خود بفروشد
که از دوچشم ما گوهر غلتان بر حسین همیجوشد
بگو به شادی و غم هرکسی هرچه خواست پوشد
که از جم و غم ما جز سرشک بر حسین نمیجوشد
بگو هرکسی خواست به هر هدف کوشد
که عزم ما جز به نصر حسین نمیجوشد
در این زمانه که هرکس هرکسی را به هر نحو خواست میدوشد
وجود ما به شعار حسین زره همیپوشد
بگو ذلیل و حقیر ترسو را به دفع ترس ز خود کوشد
که ذلت و حقارت ز ترس خود، از حسینیان رو میپوشد
بگو به دنیازده ز شوراب هرچه خواست نوشد
که آب حیات از دل و دیدگان ما همیجوشد
بگو به ظالم ظلمپرور در آزار ما هرچه خواست کوشد
که عاشقان حسینند رویینتن و ظالم عبث همیکوشد
بگو مدار انتظار که عاشق ز معشوق خویش چشم پوشد
که عاشق راستین بر محور وصال همیکوشد
بگو به بیدادگر اگر از خون پاک ما همی نوشد
که تا قیام قیامت غیرت و حمیّت از خون ما همی جوشد
بگو به جانی خونخوار اگر به سرخی خون ما فخر بفروشد
همیشه تیغ قلع و قمع او از رگ ما همیجوشد
بگو به باطل، زهی خیال باطل اگر در پی محو ما همی کوشد
که از قطره قطره خون ما صدها جوانه میجوشد
ز جام عشق ما است هر که در جهان حلاوتی نوشد
ز کام ما است هرکه دیبای عافیت پوشد
ز نام ما است هر که به خیر و جمال میکوشد
ز بام ما است اگر ز کیوان نور ذوالجلال میجوشد
ز گام ما است اگر از زمین چشمه زلال میجوشد
پیام ما است حسینی اگر کس بنا است فخر بفروشد
کلام ما است حسینی اگر کس بنا است به راه او کوشد
شعار ما است حسینی و عشقش از نهادمان جوشد
بگو به خصم، همدست شود هر که را علیه ما کوشد
بس است بر شکستش که نام حسین از گوشت و پوست ما میجوشد
بگو به دشمن بدخواه به خودنمایی هرچه خواست کوشد
که کیست از خوان نعمت بیدریغ حسین چشم پوشد
بگو به خصم اگر با تمام خفت خود، ما را به جنایت فروپوشد
کجا تواند جرعهای از روان پر توان ما نوشد
بگو به ملت آزادهای که در پی احقاق حق همیکوشد
که اسوهایم و خاک، کرامت و ارج خون ما نمیپوشد
بگو به عالمیان به تحسین بنگرند هرکسی را به عشق حسین میکوشد
که گر به خاک و خون شود پیکرش و یا کفن پوشد
کجا عزیز منتقم از خونبهای او چشم پوشد
هرآنکه در اعتلای مکتب پر ارج و بهای حسین میکوشد
دمادم و هر لحظه، از جام حبّ ولای حسین مینوشد
بگو ز عالمیان سبق بردیم به ویژه زانکه روز و شب به اعتلای خود کوشد
که خون پاک شهیدان کربلا از دم گرم ما همیجوشد
23/ 5/ 1400
پنجم محرم الحرام 1443
دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند
که سوز عشق حسین دفع صد بلا بکند
چو روز واقعه آید دلی خواهم
که از همه بندها مرا رها بکند
گذشت عمر و تهیدست ماندهام اکنون
دلا بسوز به سوگ حسین بین چهها بکند
شدم دلزده، دلریش از سراسر دنیا
مگر دل غمدیده شور و نوا بکند
به خون نشسته ایوان و بام عالمیان
ز بس باطل بدکیش هی جفا بکند
مگو که ظلم و جور را نیست پایان
که خون سرخ معجزه بیانتها بکند
مگو که شام سیه کی به سر برسد
که پرتوی ز فجر همه دردها دوا بکند
مگو در این غربتکده کس به داد کس نرسد
که لطفها به عاشق خود، آن عزیز باصفا بکند
ز عشق مگو کار برنمیآید
که کیمیاگر است، نفَست کیمیا بکند
ز عشق مباش غافل و ز تأثیرش
که عشق ترا از جدایی جدا بکند
ز عشق شنو داستانها نه افسانه
که عشق ترا همنشین سیدالشهدا بکند
ز عشق سوز بیاموز چو شمع و پروانه
که سوز یکی را فنا و آن یکی فدا بکند
ز عشق بیاموز سبکبالی و سبکحالی
که عشق روانهات به عالم بیانتها بکند
به سر زمین عشق سفر کن به عشقِ دیدن عشق
که جز حسین نیابی کسی عشقورزی با بلا بکند
ز خاک به پاخیز به عشق دیدن دوست
که عشق ترا جلا بخشد و عرشپیما بکند
بیا و فاصله برچین، بیا به مرکز عشق
که کربلا ترا آگه ز کل ماجرا بکند