24/ 11/1403
خوشا کسی
که ز عشقش به یار رسد
غمش ز رندی و میلش به بار
رسد
دل رهیدۀ شوریدگان رعنایی
شکفتهایست که به فصل بهار
رسد
غلام همت آنم که غیرتی دارد
به دوست عشق ورزد تا به یار رسدز فکر مال و منال خاطرش بود فارغ
از این فراغ به آستان پاک یار رسد
به کنج عزلت از آن روی ننشینم
مباد به داد من هوس کهنهکار رسد
مراد خود بطلب هر زمان که
میخواهی
که بر در کرمش زود خواستگار رسد
حریف دلدادگی و عشق به شاه مردانم
بدان! مرا زعشق او صد بهار رسد
17/ 9/ 1402
خبر داری، نظر داری، که بر ما تو گذر داری
ز ارزانی دیدارت به ما شهد و شکر داری
غم دوری ز ما بردار اگر قصد سفر داری
فدای خاک پای تو، مگر این غم تو برداری
به قربان دوچشمانت که رویی چون قمر داری
تو آگاهی ز آه و نالۀ مرغ سحر داری
مگو لاف و گزاف گفتی که چشمانی به در داری
مگو این ادعا کذب است که دل بر منتظَر داری
مگو از چیست درد تو؟ چرا تو شور و شر داری؟
مگو از چیست در دنیا که سوداها به سر داری؟
مگو از چیست پوشاکی که از خاشاک به بر داری؟
مگو از چیست از خوبان چنین بیباک حذر داری؟
مگو از چیست این قدر تو تلاش بیثمر داری؟
مگو از چیست گناهانی که از پا تا به سر داری؟
بگویم من همه هستم ولیکن تو عنایاتی دگر داری
بگویم گمرهم مهدی! ضلالتپیشهام مهدی! تو بر قلبم اثر داری اثر داری
بیاور مرهمی مهدی! تو که درمان شر داری
بیا رحمی به حالم کن تو کز حالم خبر داری
در این ایام ناچاری، تو کی قصد ظفر داری؟
در این ایام ناداری، تو کی قصد نظر داری؟
ترحم کن! تصدق کن! تو که کانهای زر داری
ذخیره کردهام مهرت، شود رنجم تو برداری؟
به رویت عشق میورزم، مگو در کف که شر داری
به عشقت زندهام مهدی! مگو در سر خطر داری
بده اذنی به دیداری، به هشیاری به بیداری
ز راه عاشقان خود تو کی این سنگ برداری؟
امان از این سیهکاری، امان از این تبهکاری، تو کی این ننگ برداری؟
امان از این خطاکاری، امان از این جفاکاری، تو کی این ننگ برداری؟
امان از فقر و ناداری، امان از جهل و ناچاری، تو کی این ننگ برداری؟
مجوی از ما تو بیزاری، به رفع و دفع شر از ما، مکن دیگر تو خودداری
بلی! سیهکار و تبهکارم! ولی بر چشم خوشیینم بصر داری
بلی! مسکین و نادارم! ولی بر قلب مسکینم تو در داری
بلی! خطاکارم، جفاکارم، ولی اکسیر عفوت را که بر داری
چه جرمها که بپوشانی، ببخشایی، نگوئی که گنه داری
از این ظلمت، از این محنت، مگر تو پرده برداری
چه زنجیرها ز دست و شانۀ این برده برداری
21/ 11/ 1403
ای طلائیه! طلایه دار عزت و غیرت، شرف
برگو از رزمندگان شجاع جان به کف
آمدند بهر شهادت با شعف
بود مولاشان علی شیر نجف
برگو از بنیان مرصوص صف به صف
ریشۀ دشمن کندند چون هرزه علف
جبهۀ باطل پشت در پشت هزاران یکطرف
جبهۀ حق کمعدد روبهشکاران یکطرف
ای طلائیه! بگو از رازها، هرگز لاتخف
غرش توپ و گلوله همآوا بود چو دف
ای طلائیه! بگو از این زمین کرده تَف
زود برگو و مکن وقتت تلف
بانگ یورش میرسید از هرطرف
بانک تکبیر میگرفت دشمن هدف
شب همایش با نیایش بود برپا با شعف
نیمهشبها رازگوها باخدا از هر طرف
سنگر آنها نبود خاکی بود از عزّ و شرف
بود خلوص و پاکبازیشان به کف
ای خدا یاری نما تا ما نباشیم ناخلف
راه آنان را بپیمائیم با شور و شعف
گر ترا باشد شهادت در هدف
بینی هرچه هست در دنیا خزف
بین شهیدان را برای خود سلف
ورنه خواهی بود نسلی ناخلف
ای شهیدان! رفت عمر ما ز کف
یاری خواهیم از شما ما بر هدف
21/ 11/ 1403
ای طلائیه طلایهدار عشق
سرزمین آن همه سردار عشق
خاک تو دارد نشان از عطر عشق
می تراود از شمیمت عطر عشق
آفتابت ز آسمان نور عشق
ماهتابت نوربار از نور عشق
میزبانت میزبان کوی عشق
میهمانت میهمان کوی عشق
آمدند سوی تو رادمردان عشق
آن دلیرمردان، جوانمردان عشق
کو به کو گشتند ننوشیدند عشق
جز به کوی تو که نوشیدند عشق
کو به کو جستند نجستند جام عشق
جز به کوی تو که جستند کام عشق
هیچ کجا هرگز نپوشیدند عشق
جز به کوی تو که پوشیدند عشق
هیچ کجا سوگند نیاوردند به عشق
جز به کوی تو که آوردند به عشق
هیچ کجا تفسیر نشد تفسیر عشق
جز به کوی تو که با اکسیر عشق
راه و رسم و سیرهشان سیراب عشق
جاه و عزم و چهرهشان سیماب عشق
ذهنشان و فکرشان مجنون عشق
وردشان و ذکرشان مفتون عشق
کولههاشان کولۀ پیمان عشق
شانههاشان سلسلهجنبان عشق
بر کمرهاشان همه زُنّار عشق
بر خطرهاشان همه آثار عشق
بر زبانهاشان همه اقرار عشق
بر روانهاشان همه امرار عشق
بر کف آنها ز جنگافزار عشق
بر دل آنها ز نرمافزار عشق
بودشان در دست همه ابزار عشق
بودشان در سر همه اسرار عشق
بودشان بر لب همه گفتار عشق
بودشان بر دل همه ایثار عشق
بودهاند اعوان همه انصار عشق
بوده اند یاران همه همیار عشق
بودهاند رهجو ز رهپویان عشق
بودهاند دلجو ز دلجویان عشق
درسهاشان، پندهاشان عشق عشق
خندههاشان، گریههاشان عشق عشق
شادی و شادمانههاشان درس عشق
غصه و افسردههاشان درس عشق
بر سر سریندهاشان شور عشق
بر دل و دلبندهاشان نور عشق
شاهدانند شاهدان بزم عشق
وارثانند وارثان بزم عشق
عالمانند عالمان سوی عشق
صاحبانند صاحبان بوی عشق
زائرانند زائران کوی عشق
ماهرانند ماهران کوی عشق
شائقانند شائقان خوی عشق
سائرانند سائران جوی عشق
عاشقانند عاشقان روی عشق
لایقانند لایقان روی عشق
کاملانند کاملان کوی عشق
واصلانند واصلان کوی عشق
18/ 11/ 1402
ای فکه ای فک از جدایی
ای فکه ای فک از نوای
بینوایی
ای فکه ای فک از حدود، بیانتهایی
ای فکه! ای آوای خوش! بانگ رهایی
ای فکه ای سیراب از خون، این چه خضاب است؟
بگرفتهای رنگینردایی! چه حنایی؟
آنگاه که بر گام
عزیزان شهید تو بوسه دادی
منفک شدی از غصه و غم،
هر بلایی
آیم به سویت تا ببینم
در کجایی
آیا ببینم در تو هست
عهد و وفایی
بینم نشانی هست از
آلالههای سرخ فام
پرسم کجایند آن شهیدان
خدایی؟
خواهی چه گفت اندر
جوابم؟ ای خاک سرخ ای خاک رنگین!
از عطر و بوی راست
پویان رهایی
خواهی چه گفت؟ اندر
جوابم ای زمین پاک عطشان
از شورآفرینان،
قاصدانِ کربلایی
از عازم میدان مین،
سینه سپر، تیربارِ خونبار
از جان خودبگذشته با
عشق و صفایی
خواهی چه گفت از غرش
توپ و مسلسل
از خواری خودخواهی و
مرگ بی وفایی
خواهی چه گفت؟ از ترکش
خمپاره، رگبار گلوله
از رمز یازهرا و باخوف
و خطر بیاعتنایی
خواهی چه گفت؟ از شیدائیان، آن نوجوانان، حق وِصالان
بردوش خود بردند ایمان و بر دل حک صفایی
گر سرمه سازم بر دو دیده خاک پاکت
منما تعجب! خاک تو هست توتیایی
هستم شفاجو از غبار راه کویت
منما ملامت! هست غبارت کیمیایی
«ارشاد» بنما هر دلی را رهنمایی
تا او به آسانی شود کرب و بلایی