ای جامی جام به دست جم پو
رَو تو به علی ز جان نما رو
بی روی علی آبرو پوچ
بی سوی علی هر سبو پوچ
بی مُهر علی هر نکو پوچ
بیلطف علی نیکخو پوچ
بیرنگ علی رنگ و بو پوچ
بی سمت علی سمت و سو پوچ
بی مهر علی جانمان پوچ
بی حبّ علی آسمان پوچ
بی عشق علی زمینیان پوچ
بی نام علی عرشیان پوچ
بی شور علی زندگی پوچ
بی نور علی بندگی پوچ
بیراه علی رهروان پوچ
بیجاه علی سالکان پوچ
بی دین علی لقای حق پوچ
با دین علی ورای حق پوچ
***
بی دین علی دیانت است پوچ
بی دین علی عدالت است پوچ
بی دین علی هدایت است پوچ
با دین علی ضلالت است پوچ
بی دین علی سعادت است پوچ
با دین علی شقاوت است پوچ
بی دین علی جنت است پوچ
با دین علی دوزخ است پوچ
***
هرتازهسخن بی علی پوچ
هر سبزهچمن بی علی پوچ
هر حرف بی ولای او پوچ
هر ظرف بی ثنای او پوچ
هر ژرف بینمای او پوچ
هر صرف ماسوای او پوچ
هر نای بی نوای او پوچ
هر رای ماورای او پوچ
هر شوق نه شوق او پوچ
هر ذوق نه ذوق او پوچ
هر راه نه راه او پوچ
هر چاه به ماه او پوچ
عرفان بی ولای او پوچ
حرمان با ولای او پوچ
***
عارف اگر معرفت آرد
باید ز علی صحبت آرد
ورنه معرفت ندارد
عرفان نبود نکبت آرد
عرفان بلاعلی ذلت آرد
عرفان علی سعادت آرد
آن کو ز علی خبر نیارد
بهتر که دم بر نیارد
عارف اگر گوهر آرد
باید ز علی دم بر آرد
ورنه هیچ ثمر ندارد
بهتر که لب ز لب بر ندارد
از خلق جهان تو با علی شو
ازددمنشان سوی ولی شو
بیگانه شو از دغلسرایی
با رهبر خود کن آشنایی
کرده زفضولیان فراموش
با گوهر حق شو هم آغوش
معشوق ازل که رهبر توست
پیمانه طلب ز گوهر توست
درهرچه زنی به غیر او چنگ
بر عاقبت تو گردد آن ننگ
تاگوهرتو غرقۀ ننگ
پایت به وصال لنگ
از گوهر خود ننگ بزدای
راهی به لقای یار بگشای
چون گوهرتو ز نو زاده گردد
راهت به کریم گشاده گردد
چندان که شوی غرق در نور
دیگرتو نباشی باشی خود نور
مغزت شود نغز و بیپوست
گردی تو فنای حضرت دوست
نی نی نه که تو هیچ نمانی
باقی به بقا در او نهانی
ای آنکه گفتی: «وقت است دگر تا مُشت کنی دست دعا را»
سالها است ما مشت کردهایم اما نه آن دست دعا را
سالهاست در یک دست اسلحه در دست داریم
اما به دست دیگری داریم اکسیر دعا را
سالهاست هم با دعا، چشم بکا در رزم هستیم
آسان مگیر در رزم سخت دست دعا را
با هر سلاحی جنگ رفتیم کار گره خورد
جز آن که استمداد کردیم ما روح دعا را
هرگز نبوده هیچ سلاحی کارگرتر
جز آنکه آوردیم به میدان هم دعا را
در جنگ نگشته فتح هرگز میسر
جز آن که بالا بردهایم دست دعا را
«قل ما یعبؤ بکم» فرمود باری
هرگز مکن تخفیف تو تیر دعا را
سالهاست با فرمودۀ روح خداوند
فریاد کردهایم «القدس لنا» را
سالهاست با این شعار نغز پر مغز
از ابتدا خواندیم ما تا انتها را
سالها است با انقلاب با صفامان
اجرا کردهایم عهد و پیمان و وفا را
سالهاست خون دادهایم خانه به خانه
اثبات کردهایم از حق بر خود ثنا را
اکنون باید طرحی نو درانداخت
باید کنیم مملو از موشک فضا را
باید شویم ما تندر و برخصم بباریم
سجیل و برآریم زدل داغ عزا را
بایدکنیم ویران حیفا و تل آویو
تاریشهکن سازیم مغضوبان خدا را
باید شویم ما یکزبان، یکدست و همدست
تاقدس ببیند رستن از ظلم و جفا را
باید ببندیم مغز صهیون را به موشک
تا آن تبهکاران چشند مرگ و فنا را
باید شکافیم مغز صهیونیسم خونخوار
تا امت اسلام ببیند ازخوشی روی صفا را
باید ز هرسو ما بباریم مرگ بر روی دشمن
تا خصم چشد آن ضربت هیبت ما را
باید جهان را پرکنیم از مرگ صهیون
تاخصم ببیند چلّۀ قدرت ما را
باید ز مصر و از یمن از اردن و شام
نکبت ببارد صهیون ملعونسرا را
«ارشاد» به زودی میشوی دلشاد و خندان
بینی رژیم جعلی غاصب فتاده زیر پا را
مرگ است و نابودی جزای خون مظلوم
این سرنوشت حتم است آیین قضا را
ظلم و ستم را نیست فرجام دلخواه
ظالم به دست خود کَند چاه فنا را
واصل به دوزخ میشود هر ظلم و ظالم
داده خدا کیفر چنین جنگ با خدا را
«ای خدا خواهم برون از هر دو عالم عالمی
تا ز رنج جسم و جان آنجا بیاسایم دمی»
تو بخواه اما من به لطف حق دانستمی
نیست برون از هر دو عالم عالمی
چون برای او است هردو با هر زیر و بمی
گر که میخواهی بیاسایی بیا بنشین با من دمی
تا ترا رنج و شکنج از جان بزدایمی
رنج جسمت را به لطف جان نمایم مرهمی
رنج جانت را به جانان متصل سازم همی
آن جهانی که میجویی من همی میگردمی
لیک بر دنیا مپیچ و پیش گیر راه بیغمی
از چه بهرش این قدر درهمبرهمی
تا خماری هست قمار ناید به کار آدمی
رو سبو بشکن که خمره هست ما را چون یمی
قطرهاش ما را علاج این مزاج دمدمی
لیک در دنیا به دست نمیآید به قدر شبنمی
بوالهوس یا بوالفضول هرگز مباش ای جانمی
باش پویا با دلی سوزان و چشم پرنمی
زخم دل هرگز نمیگردد مداوا با سمی
گر نیابد مهربانی، مهرورزی، محرمی
راز دل هرگز مکن افشا، مگو با نامحرمی
رو به درگاه رحیمی یا کریمی بلکه ارحم، اکرمی
بر دلت گر زخم شست قاتل زد غباری یا غمی
هست شفایش پیش حق نی نزد کسری یا جمی
مدعی بسیار، ظاهرساز فراوان و به شکل آدمی
یا که هامان است، یا قارون است، یا بلعمی
گفته اند در عالم خاکی به دست ناید آدمی
تو چرا اینقدر در غصه از بیش و کمی
ز آذر نمرودها عالم نیاسوده دمی
کو سلیمانی به دستش از خداوند خاتمی
آدمیزاده به دنبال است بیابد مونسی یا همدمی
ای خوشا جایی که در آن جا نباشد ماتمی
گر که خواهی رشد و «ارشاد» و نشاط و خرمی
رو به درگاهی که دنیایش نیارزد درهمی
در استقبال از
ای خدا خواهم برون از هر دو عالم عالمی
تا ز رنج جسم و جان آنجا بیاسایم دمی
زین همه ابیات نغز هم مغزما گردید مست
وین دل شوریده ما نیزگردید مست
هرکسی خواهدرود بالا و پست
می نیابد مطلبش جز ازسرشیدا و مست
هیچ کس از دام شیطانی نجَست
جز دل شوریدۀ عاشق و مست
هیچ کس از نفس خود هرگز نرَست
جز روان پاک و پاکیزه، به می آمیزه مست
«خمر لاینزف» نمود ابرار مست
وز جمال ایزدی اخیار مست
جام پی در پی ببین چون داده دست
جام و روی ساقی و دلدار مست
تن چه باشد تو که نامش بردهای
تن مگو مست است که جان مست است مست
تن چه باشد تو گمان بد مبر
تن بگو پست است کی مست است مست
در بهشت عشق ز دام و دد مگو
چون که جان اندر لقای دوست مست است مست
باده باده نوشد جان از «کأس معین»
نه زیاده، نه بزِهکاری، فقط مست است مست
لغو لا، تأثیم لا، کأسی کریم
بادهنوشش هم کریم، مست است مست
هست نوشاننده کریم وصفش رحیم
هست دستانش کریم هر که را مست است مست
میوزد زان سو نسیم، مژده از سوی نعیم
وجه او وجه کریم، بین عجب مست است مست
باده کافور، طعم کافور، بر کفور؟
نی، نوشِ کافور بر شکور مست است مست
زنجبیلی مزه است و نوشداروی حیات
آن حیات طیبه مست است مست
بادهای مملو از فروغ روی یار
پیشکش گشته بر دل مستان مست
جام کافوری، مزاج کافور مست
زنجبیلش بین! عجب مست است مست
**********
استقبال از:
از سقاهم ربهم بین جمله ی ابرار مست