یوسف گم گشته بازنایدبه کنعان غم مخور
چون پدر گردد به دنبالش هراسان غم مخور
هست خدا یعقوب وار اندر پی ات
این دل رنجیده ناآید به حرمان غم مخور
در تحیر ازره خوبان مپیچ سر ذره ای
وین سر شوریده می گردد به فرمان غم مخور
دست و بازوی توانایت اگر نیست منقبض
دست خود بگشا به جود و بذل و احسان غم مخور
گوش وچشمت گر ندارد لنگشی عیبت مباد
زانکه اخر میشوی تو رو به سامان غم مخور
جهد وکوشش کن برای آخرت باافتخار
گرزند طعنه ترا شیطان نادان غم مخور
گربرای دوست داری ذوق و شوق و احتراق
سرزنش ها گر کندام الفساد بدپرستان غم مخور
گام هایت استوار وعزم جزم و نیتت کن پایدار
نیست ناکامی ترا ازهیچ هجران غم مخور
خواهم که اشک در غم تو حملهور شود
وین ناز سر به قهر به عالم خطر شود
گویند زهر سهل شود در مقام عشق
آری شود ولی به غمزه صاحبنظر شود
خواهم سفر به کوی تو نالان و پر ز آه
کز بار غم رها دل خونین جگر شود
بر هر نشانه تیر دعا کرده ام نشان
باشد که خصم را به جان کارگر شود
ای دوست! قصۀ ما بر هوادار بازگو
لیکن چنان مگو که هوشش ز سر شود
از کیمیای عشق تو زرین نشان شدم
آری به شور جذب شما سنگ پر ثمر شود
اندر نوا و نفرتم از نکبت رفیق
یا رب مباد آن که گدا نامور شود
بس نکتهها ظریف بباید که تا کسی
محبوب قلب و دیده اهل هنر شود
بس آزمون و ابتلا بباید که تا کسی
چون تیغ تیز گردد و آبدیدهتر شود
این جذبه که آستانۀ وصال راست
سرها در برابرش فروتن و دلها دگر شود
ارشاد چو حلقه زلفش به چنگ توست
دست باز دار ور نه همرهِ باد سحر شود
«ای خدا خواهم برون از هر دو عالم عالمی
تا ز رنج جسم و جان آنجا بیاسایم دمی»
تو بخواه اما من به لطف حق دانستمی
نیست برون از هر دو عالم عالمی
چون برای او است هردو با هر زیر و بمی
گر که میخواهی بیاسایی بیا بنشین با من دمی
تا ترا رنج و شکنج از جان بزدایمی
رنج جسمت را به لطف جان نمایم مرهمی
رنج جانت را به جانان متصل سازم همی
آن جهانی که میجویی من همی میگردمی
لیک بر دنیا مپیچ و پیش گیر راه بیغمی
از چه بهرش این قدر درهمبرهمی
تا خماری هست قمار ناید به کار آدمی
رو سبو بشکن که خمره هست ما را چون یمی
قطرهاش ما را علاج این مزاج دمدمی
لیک در دنیا به دست نمیآید به قدر شبنمی
بوالهوس یا بوالفضول هرگز مباش ای جانمی
باش پویا با دلی سوزان و چشم پرنمی
زخم دل هرگز نمیگردد مداوا با سمی
گر نیابد مهربانی، مهرورزی، محرمی
راز دل هرگز مکن افشا، مگو با نامحرمی
رو به درگاه رحیمی یا کریمی بلکه ارحم، اکرمی
بر دلت گر زخم شست قاتل زد غباری یا غمی
هست شفایش پیش حق نی نزد کسری یا جمی
مدعی بسیار، ظاهرساز فراوان و به شکل آدمی
یا که هامان است، یا قارون است، یا بلعمی
گفته اند در عالم خاکی به دست ناید آدمی
تو چرا اینقدر در غصه از بیش و کمی
ز آذر نمرودها عالم نیاسوده دمی
کو سلیمانی به دستش از خداوند خاتمی
آدمیزاده به دنبال است بیابد مونسی یا همدمی
ای خوشا جایی که در آن جا نباشد ماتمی
گر که خواهی رشد و «ارشاد» و نشاط و خرمی
رو به درگاهی که در آنجا نمیارزد دنیا درهمی
شب قدر است بر خیز ای نگارا
برون کن از دل آیین جفا را
سلامت جستجو کن تا سحرگاه
سلامت کردهاند بین انتها را
سلامی کن دوباره بر سپیده
بیارا بر خودت صلح و صفا را
بگو دلدار! من ترکت نگویم
برانی گر مرا با سنگ خارا
وفاخواهم صفاخواهم غمی نیست
اگر با من نباشی غمگسارا
من از عشقت نخواهم کرد توبه
ولو اعلمتنی آذنتنی فرّا فرارا
دلا بگذر! تو از چون و چراها
که با این ره نیست چالش سازگارا
صفاخواهی بلاکش باش ارشاد
که بینی عاقبت روی نگارا
12/ 1/ 1402
10 رمضان المبارک 1444
بانوی تراز است به اسلام خدیجه
گرچشم بصیرت کنی باز و ببینی به دو دیده
معلومِ تو گردد به جلالش هنوز چشمی ندیده
آری! نه که چشمی ندیده که گوشی نشنیده
آری! نه که گوشی نشنیده که هوشی نچشیده
در قدر و جلالش کمر کوه خمیده
کیست همسر محمود به جز آن فریده
در یاری احمد بلاها به جانش خریده
جز رنج و عداوت ز اقران نچشیده
جز سرزنش و قهر ز نسوان ندیده
جز زجر و ملامت ز رفیقان نشنیده
جز فخر و شرافت از عمر شریفش نچیده
آن بانوی بافضل و دارای خصال حمیده
پیشگام به اسلام، چون مطلع فجر، نور سپیده
شیطان ز جُهدش، ز رشدش از اسلام رمیده
وی را ز تاب و ز توانش، خارها به چشمان خلیده
ابلیس ز صبرش، ز قدرش گریبان دریده
آن بانوی نستوه نمود قامت کفر را خمیده
از جود و سخایش به کفر مرگ جهیده
از مال و عطایش به شرک مرگ دویده
از نور وفایش به جهان صبح سعادت دمیده
از مهر و صفایش همه از توطئۀ خصم رهیده
کس را به کرامات و مقاماتش فکرت نرسیده
آن مهتر و نیکاختر و آن سروَرِ نسوانِ گزیده
چون آسیه، مریم، صدیقه، خدیجه، دنیا به خود هیچ ندیده
امثال چنین رادزنانی خداوند کی و کجا آفریده
اما خدیجه، ممتازِ ممتاز، سرافراز و سعیده
از سعی و تکاپویش در یاری اسلام هوش از سر اقران پریده
بادا تبارک! به این شگفتساز پدیده، چه پدیده!
بانوی عزیز خداوند که عزتنگار است به جهات عدیده
همسر، چه همسر! مادر، چه مادر! سرتاسر تاریخ ندیده
مادر، چه مادر! صفیّه، سخیّه، کریمه، وحیده
او مادر امت، خردمند و خردورز و رشیده
امالائمه، ام ابیها، با دامن پاکش پروریده
بادا تبارک به این مادر فرهیخته و آن دخت فریده
مادر چه مادر! مادر زهرای شهیده
آری! بانوی تراز است به اسلام خدیجه
***
همسر، چه همسر! از خود رهیده، عزیزه، حمیده
همسر، چه همسر! همه عشق و علاقه، عقیده
همسر، چه همسر! فداکار و پاکباز و مجیده
همسر، چه همسر! هشیار و همراز و سدیده
همسر، چه همسر! چابک و چالاک و تکیده
همسر، چه همسر! خط بطلان به دنیا کشیده
همسر، چه همسر! جز عشق به احمد نخریده
همسر، چه همسر! جز گل ز روی پاک محمد نچیده
همسر، چه همسر! در دامن آن کوه، چهل روز به معراج رسیده
همسر، چه همسر! چشمش نگران، دل نگران بود به فجر سپیده
همسر، چه همسر! خدایش ز ازل بهر چنین روز آفریده
همسر، چه همسر! شاهد که مزّمل و مدّثر را وحی به «قم» در رسیده
همسر، چه همسر! شاهد که مزّمل را وحی به «رتّل» در رسیده
همسر، چه همسر! شاهد که مدّثر را وحی به «کبّر و طهّر» در رسیده
همسر، چه همسر! شاهد که مدّثر را وحی به «فاصبر» در رسیده
همسر، چه همسر! بانوی تراز است به اسلام خدیجه
***
آری! خدیجه چه خدیجه!
بر خوی نیک است خلاصه، چکیده
همیار و همکار نبی در سنوات شدیده
دست از ثروت و جان در ره اسلام کشیده
از مهر و صفایش، ایمان شهد چشیده
از بذل و وفایش، اسلام به مکنت رسیده
از جود و سخایش، ابلیس شده مارگزیده
«ارشاد» به یقین گوید، با دلی از شور رمیده
نیست قابل وصفش آنچه از این خامه چکیده
آری! بانوی تراز است به اسلام خدیجه
***
بانو، چه بانو! بانوی تراز است خدیجه
بانو، چه بانو! بانوی حجاز است خدیجه
بانو، چه بانو! بانوی نماز است خدیجه
بانو، چه بانو! خود گلشن راز است خدیجه
بانو، چه بانو! در اوج و فراز است خدیجه
بانو، چه بانو! در گیتی و مینو سرفراز است خدیجه
بانو، چه بانو! در سایۀ همسر به ناز است خدیجه
بانو، چه بانو! محبوبۀ آن بندهنواز است خدیجه
بانو، چه بانو! از بهر شفاعت مجاز است خدیجه
***
بانو، چه بانو! بانوی عفیفه، شریفه، سرافراز خدیجه
بانو، چه بانو! بانوی ملیکه، وجیهه، پاکباز خدیجه
بانو، چه بانو! بانوی ایثارگرِ دشمن برانداز خدیجه
آری! بانو، چه بانو! بانوی تراز است خدیجه
***
از بهر اسلام مهیا نموده زمینه
در یاری اسلام جهادش ثمینه
جُهدش به پشتیبانی اسلام دفینه
در موج و توفان لنگر به سفینه
در یاری اسلام بُدی تنها گزینه
با جان و مالش بداده هزینه
در عز و شرف نیست مر او را پسینه
در بخشش و ایثار نه بگذاشت کمینه
امالمؤمنین و امین را امینه
از بهر رسول خدا بود حصینه
***
ای کاش! بدیدی ثمر همت و ایثار به مدینه
ای کاش! بدیدی شکسته کمر دشمن غدار به مدینه
ای کاش! بدیدی خصمش چه شده خوار به مدینه
ای کاش! بدیدی همت انصار به مدینه
ای کاش! بدیدی دولت اسلام به مدینه
آن دولت پر هیبت اسلام به مدینه
ای کاش! بدیدی جمال نبوی را به مدینه
وان جاه و جلال نبوی را به مدینه
ای کاش! بدیدی جمال حسنی را به مدینه
وان روی حسین، نازنهال مدنی را به مدینه
ای کاش! بدیدی آن حشمت بیت علوی را به مدینه
وان زینبِ فخر نبوی، زهرۀ زهرا و علی را به مدینه
ای کاش! بدیدی رخ زهرا، منور به مدینه
وان خانه و آن کوچۀ خضرا، مطهر به مدینه
ای کاش! بدیدی که برپا شده منبر به مدینه
وان مسجد و آن روضه و منظر به مدینه
ای کاش! بدیدی اسلام شده قدرت برتر به مدینه
وان باغ نبی گشته مجلل و معطر به مدینه
ای کاش! بدیدی آن فرّ پیمبر به مدینه
وان قدرت گسترده مقدّر به مدینه
***
ای کاش! بدیدی نبی برگشته به خانه
از فتح و ظفر رایت او پر نشانه
ای کاش! بدیدی کعبه دگر نیست به بتها خزانه
کفر پابه فرار بگذاشت با ترس شبانه
ای کاش! بدیدی آنگه که علی را نبی بنشانده به شانه
تطهیر حرم بنمود چهسان بتشکنانه
ای کاش! بدیدی که برگشته زمانه
اسلام به مکه، شده خانه به خانه
ای کاش! بدیدی که کفر گشته فسانه
آنگه که در کعبه ستردند ز بتها نشانه
ای کاش! بدیدی اذان را به آوای رسانه
کوبیده همه گوشه و اطراف و کرانه
ای کاش! بدیدی دشمن به فرار است شبانه
از حومۀ اسلام به صد حیله، بهانه
ای کاش! بدیدی فروریخت کاخ ستمِ جاهلانه
دیگر نبود هیچ اثر از نقشۀ نابخردانه
ای کاش! بدیدی بوجهل و بوسفیان به سقر گشته روانه
واندر پیشان بولهبان سوی جهنم روانه
ای کاش! بدیدی زمان را چه زمانه!
آن لشکر اسلام در حال طواف شانه به شانه
ای کاش بدیدی فتحهای بعد از فتح خانه
اسلام نمود فتح زمانها و زمانه
***
افسوس که از رنج و شکنج و غم و کینه
کز بولهبان دید به رحلت پسندید گزینه
درزندگی فخرفزایش ندارد قرینه
در سوگ عزایش بکشیم آه زسینه
آری! بانوی تراز است خدیجه
***
او همسر و همپای رسول است
او همره و همرای رسول است
او سنگ صبور و همافزای رسول است
او مرهم غمخوارِ دلآرای رسول است
او همسو و همعزم رسول است
او همغم و همرزم رسول است
او همدل و همسهم رسول است
او همسر خوشفهم رسول است
او همسر و همگام رسول است
او همسرِ آفتابِ عالمشمول است
او همقدم و هم نفس و یار رسول است
او همدم و همکار و همیار رسول است
***
او سورۀ صبر، آیۀ نور رسول است
او اسوۀ نصر، آیۀ طور رسول است
او مژدۀ کامیابی آیین رسول است
دلبردۀ بهروزیِ بالین رسول است
***
بیشک، سودای عشقش
به درگاه منّان قبول است
بیشک، چو دنیا به عُقبا
او مونس و همبزم رسول است
بیشک، فخرش همین بس
او یاور پیغمبر و امّ بتول است
بیشک، اجرش همین بس
او مادر صدیقۀ زهرای بتول است
بیشک، به فقدان مهتاب
آفتاب ملول است، ملول است
بیشک، به دلها پس از رحلت بانو
غمها است که در حال نزول است
بیشک، به زهرا پس از رفتن مادر
بهجت چه بسیار که در حال افول است
بیشک، زان پس بر آن جامعۀ جاهل رسوا
بلوای گسترده پیاپی در حال حلول است
بیشک، از این رخنۀ جانکاه
خورشید چه پیدا، به کسوف و خمول است
بیشک، مه و اختر به خسوف است
زین ماتم اعظم که به سامان رسول است
در این هیاهوی غم و ماتم و حسرت
بگسیخته سررشتۀ حلف الفضول است
اکنون از چرخش افلاک دغلکار
آسمان و زمین بین، چه خجول است
«ارشاد» نگه کن به تأمل اجل را
بر رنجش آن خاتمِ نیکان، چه عجول است!
ویراست 9 رمضان المبارک 1445
1/ 1/ 1403