ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ایثارگر سرفراز عباس علی مختاری


عجبا واعجبا

او کجا و ما کجا؟

رفت سنگر به سنگر دشت‌ها را کوه‌ها را

رفت از این جبهه به آن جبهه، شرف را کند احیا

چهارسال و نیم پایدار و سربدار، مات و مبهوت کوه و صحرا

در سرش شور و شعف، در هدفش عشق خدا

دل سپرده به خمینی، ره سپرده به صفا

وقتش آمد بگیرد اجر خود را

وقتش آمد که تقدیم کند او دل خود را

چه دلی؟ شیر دلی آن دل ناز و صبورا

ترکش توپ هدف بگرفته آن صورت نورا

پس از آن ترکش پر زهر که جا کرده در آن رخ زیبا

گونه‌اش گشته دگرگون، نیلگون، سیرتش گشته هویدا

خُرد گشته فک و دندان و به هم ریخته سیما

فدیه دادی لب و دندان و چشمش به درگاه خداوند تعالا

بود عباس‌علی نام نکویش، گوئیا ماه بنی‌هاشم در او کرده تجلا

 به عباس بن علی اندر عمل کرده تولا

روی ماهش به خسوف اندر شد و از سنگر به بستر کرد خوش جا

شصت و پنج بار به تخت عمل آوردند آن رزمنده هَیْجا

تا به پیوند برآرند استخوان و پوستش از همه اعضا

چه کشیده! چه بلاها! و چه زجرها! و چه دردها!

که خدایش بداند قدر آن را که غیب است و خفا

صورتش گرچه مچاله، چاله چاله، سیرتش بین چه نکو نورا و گیرا

دلش تابان به الطاف الهی، زبانش همه گویا به اوصاف امیدبخش خدا

چه کشیدند خانواده، که نشناختند او را به هنگام تماشا

بعد از آن زینبی‌وار به گِردش نمودند مدارا

درد او را کشیدند، ناله‌اش را خریدند، الم و رنج و شکنجش زدودند خدا را خدا را!

همسرش گوئیا زینبِ ثانی! عجب شیرزنانی بانوانِ مردآرا

این زنانند بهر مردان به میدانِ نبرد معرکه‌آرا

ما که از خود خجالت کشیدیم، وامداریم وام‌دارا

«صدقوا ما عاهدوالله» منتظر بود ببیند قهرمانان جانباز دل‌آرا

عهد ناکرده فراموش و بدل هرگز ناپذیرا

قهرمانان! قدرشناسان! کجایید؟ خدا را خدا را     

خونِ خدا

اربعین 1443

5/ 7 / 1400

دلم خون است، دلم خون است، دلم خون

نفسم‌هایم شده چون آه مجنون

سرشکم خون، دو چشمم کاسه خون

چه گویم من؟ چه سازم؟ دیده‌ام خون

ز چشمم خون تراود هم چو جیحون

بدیدم من حسینم غرقه در خون

تنش گلگون و در دریای پر خون

غمش کرده مرا یکسر جگرخون

به هرجا بنگرم خون است فقط خون

سرش بر نی نوایش ناز و محزون

فلک را می‌شکافد، تو مپرس چون

به هرجا رفت همه گشتند هم‌گون

نموده کاخ استبداد باژگون

عزیزانش همه غمگین و دل‌خون

مگو کوفه، مگو شام گشته افسون

که افلاک از مصیبت گشته نیلگون

شنیدستی که از سیمای گلگون

تراود نور از خورشید افزون

شنیدستی که از حلقوم پر خون

دهد آوای مرگِ خصم ملعون

شنیدستی که با ایثارِ جان و دادن خون

کند بخت سیاهِ خصم وارون

شنیدستی که از خاکستر و خون

برآید ماه بل خورشیدِ بی‌چون

شنیدستی که از آن طشت زرگون

برآید بانگ!  یزیدا ظلم بس کن! بس کن افسون

  شنیدستی که آن سگ‌باز میمون‌بازِ میمون ابن میمون

چگونه خیزران می‌راند او بر ماه گردون

شنیدستی که اندر منظر آن جمع محزون

زبان نابکارش بود با صدطعنه مقرون

دل ناپاک او از کینه و از کفر مشحون

همی می‌گفت اجداد ناپاکم به من هستند مرهون

گرفتم انتقام از آل هاشم، به من هستند مدیون

بیایند و ببیند این جنایاتم که بی‌حد است و بی‌چون

بیایند و بگویند ای یزیدا! دست مریزاد! از تو ممنونیم ممنون!

شنیدستی که در بزم شراب و سفره خون

همی می‌زد او بر عرش شبیخون

چنان با کبر و نخوت بود مفتون

که کس نشنیده بود از کفرش افزون

در آن بزمی که می‌دید او خودش بر بام گردون

نهیبی زد بر او زینب که ملعون!

شناور کرده‌ای کاخت تو بر خون

بنای ظلم تو بر پایه خون

نمی‌بینم بقا بر خوردن خون

توئی خونخوار و مست خوردن خون

توئی خونریز و چنگالت پر از خون

ز بیداد تو دل‌ها، دیده‌ها خون

کشیدی از رگ خونِ خدا خون

به ره انداخته‌ای رودهای پر خون

تو مسروری و مغرور زین همه خون

بدان! اما خداوند است ما را صاحبِ خون

به زودی می‌کشد او از رگت خون

بدان! اما که سعیت هست تباه و خفته در خون

نمودی نسل ما را غرق در خون

ولیکن عشق ما کرد ریشه در خون

از این پس عاشقان ما زنند بر شط پرخون

ندارند واهمه از چیدن سر، دیدن خون، دادن خون

ندارند باک از خوف و خطر در راه پر خون

از این پس نام ما جاوید باشد، چون رَوَد از خون در خون

همه دیدند کاخ استبداد را ارکان لرزید، چه‌طور! چون نخل وارون

همه دیدند خودکامه را اندام لرزید، چه‌طور! چون بید مجنون

نفَس افتاد او را به شماره، منجمد در قلب او خون

بداد از دست چاره، بند آمد در رگش خون

عیان دید ذوالفقاری را بها می‌خواست از خون

چه باشد خون‌بهای آن خداخون؟

چه خونی بود؟ بهایش چیست آن خون؟

از آن خون است تاریخِ جهان یک‌سر همه خون

از آن خون است دل‌ها همه خون، دیده‌ها خون

بگویم باز: دلم خون است، دلم خون است، دلم خون

الا ارشاد! زدی با این چکامه باز شبیخون

 

ای آب فرات خاک عالم به سرت

«ای آب فرات خاک عالم به سرت»

این بود وفا و حیا و هنرت؟

زُنّار غدَر بسته‌ای بر کمرت

این بخل چرا بود چنین در نظرت؟

کردی تو جان‌ها ز خِسّت سپرت

کردی هویدا جفا و شررت

کو شرم و حیا؟ کو مهر و وفا؟ کو ثمرت؟

گستاخی عالم ببارد از روی و سرت

کردی اِبا از لبانی که تمنا همی کرد گذرت

از چیست که از ناله طفلان نسوزد جگرت؟

از چیست که از بانگ عطش آید بسی خوشترت؟

زین خلعت افسوس که تو کردی به برت

خون است دل و دیده ز دست تو و شهد و شکَرت

زین ناز و غرور که کردی آویزه گوش‌های کرت

زهر است برای خوبان همه سیم و زرت

ای کاش به دنیا نبودی نشان و اثرت

ای کاش بر این عالم خاکی نبودی گذرت

ای کاش بسوزد همه بال و پرت

‌ ای کاش بخشکد  همه برگ و برت

تا دل خوبان نشود خونجگرت

تا کام عطشان نشود دربدرت

 مظلوم‌کشی‌ها است همه زیر سرت

اف بر تو و بر چشم ظالم‌نگرت

اف بر تو و بر کیش ستم‌پرورت