ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

امام سجاد علیه السلام مولودی

نوگلی بر بام عالم پا نهاد

شورشی آمد هستی را در نهاد

غلغله در گیتی فتاد

آمده زین‌العباد زین‌العباد

گو دگر ناکامی مرده باد

نام نیکویش علی آرَد به یاد

آفرینش خاک پایش بوسه داد

چشم پرسویش روان داد بر جماد

از  صفای روی او حق بر ملایک امر بر سجده داد

هست سرشکش قطره قطره، گام گامش در جهاد

او ز چشم گوهر فشاند و از ابلیس و طاغوت بیم داد

با نیایش‌های نغزش، راه و رسم زندگی تعلیم داد

با زبور پر ز نورش حق‌پرستی، راه و رسم بندگی تعلیم داد

گفت از حق و حقوق، سیر  و سلوک و تزکیه ، سرزندگی تعلیم داد

آن صحیفه، صفحه صفحه، بند بند و سطر سطرش از قرآن نماد

نور بر گیرد از آن، کام بر گیرد از آن، هر که را هست پاکی در نهاد

عاقبت با عبادت، با زبان پر شکایت، از زمین برچید فساد

خط سرخ و خونین شهادت از ناله‌هایش دارد امتداد

اباعبدالله علیه السلام

آمد ثارالله

سرور شهیدان و سالار جندالله

تبریک و تهنیت به پیروان روح‌الله

غریو شادی برآمد از حزب‌الله

در غُرّه شعبان که هستیم در آستانه شهرالله

چشم به جهان گشود حسین، قُرّة عین رسول‌الله

چشم و دل زهرا روشن شد و به خود بالید علی ولی‌الله

شد خون‌خواهش حجت بن الحسن العسکری بقیة‌الله

وِرد شب و روز ما: یا حسین یااباعبدالله

از صمیم قلب گوییم: یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله

امام حسین علیه السلام مولودی

عشق تو باشد هست ما

سر رشته قنداقه‌ا‌ت حبل المتین در دست ما

نام نکویت ناز شصت عالم و انگشتری در دست ما

روشن به رویت گشته است این قلب و چشم مست ما

فریاد هل من ناصرت آیینۀ پیوست ما

هیهات مناالذله‌ات برنامۀ گسست ما

در پیروی از مکتبت برخاست ما نشست ما

در سایه‌ات عزت‌نشین هر خیز ما هر جَست ما

در پرتوت ذلت‌نشین ناکامی و شکست ما

رخسار تابان تو خورشید است بر دلهای حق پرست ما

 

ما با تبارت  دلخوشیم

ما با شعارت سرخوشیم

با سرکشان بس ناخوشیم

با بانگ هیهاتت هُشیم

با مکتبت ذلت‌کشیم

منت ز دشمن کی کشیم

خون از رگش بر می‌کشیم

آن پرچم خونین تو  برگ برنده است دست ما 

 

مهرت عجین با خون ما

خونت شرف بر چهره گلگون ما

رویت شفابخش دل مفتون ما

مویت خرابات سر شوریده و مجنون ما

بر نی تلاوت می‌کنی و می‌خراشی این دل محزون ما

 تنها به درگاه رفیعت دوخته است امید روزافزون ما

اندر هوایت برده است دل اختیار از دست ما

 

برپای تو سر می‌نهیم

بر امر تو جان می‌دهیم

جان مکرر می‌دهیم

گر هست فراتر توشه‌ای از جان زودتر می‌دهیم

هرچند بدیم پاسخ فروتر می‌دهیم

تا ما ز نکبت وارهیم

دستت مکش از دست ما

 

ای نقشه ایوان ما

ای روح ما بنیان ما

ای دین ما ایمان ما

برگردن خصم تو باد شمشیر ما پیکان ما

بر ذیل هستت بسته‌ است این جان ما

از نور تو پرتابش است این کلبه احزان ما

از سوز عشقت سرکش است این دیده نالان ما

از عِطر مویت دلکش است این چشمه جوشان ما

بر قلب دشمن کاری است این ناوک سوزان ما

هرچند ناخشنود است خاطرت از دست ما

حضرت ابی الفضل العباس

رایت فتح المبین، هست بر دوشش حمایل

در شجاعت، در مهابت، از علی دارد شمایل

در فتوت، در مروت، بو ترابی بی‌نظایر، بی‌مثایل

هست سقا، ذوالعطایا بوالفضایل

ذوالمکارم ذوالخصایل

خلق و خُویَش حیدری، نیکو خصال، زرین‌خصایل

نام او نقل محافل

 او است حلال مشاکل

او است زداینده ز ذهن من مشاغل

بر گرفت از دوش من سنگین مثاقل

در هوای امر او رام است محامل

در پناه صدق او پویم مخارج یا مداخل

دست او پشت و پناهم در مسالک، در منازل

در نوردید تا به عرش و قدس مراحل

گر توسل جویی از او بی‌درنگ بخشد وسائل

حرمتش بر نار حائل، جلوه‌اش حل المسائل

بر درش بردم مسائل

برگرفت از من فواصل

عرش و فرش و چرخِ گردون بر اشاراتش عوامل

تشنه‌ام من، آب می‌جویم کجاست رب الفضائل

بر کمالاتش اشاره آورند کل انامل

بنده‌اش هر آفریده، هم اواخر هم اوائل

غبطۀ جاهش خورند کل افاضل

شیفتگانش، عاشقانش مردمان از هر قبائل

با وقار و با شکوه و با جلائل

از جبینش می‌تراود نور حق، تابان دلائل

می‌رهاند نام پاکش، خُلق و خو را از رذائل

چید از فرش ناخوشی‌ها و غوائل

شوکتش، هم هیبتش، بر خصم دین زهرِ هلاهل

بر نهاد زشت دشمن آتش افکند و زلازل

 

روحانی شهید علی محمد قدیانی (زندگی‌نامه)

 

بهارستان

( زندگی‌نامه)

 

سال 1340 در روستای "کلنجین" شهرستان قزوین، خانواده‌ای مذهبی متدین و علاقه‌مند به خاندان عصمت و طهارت، نعمت قدوم نوزادی را بر خود ارزانی دید، که با گشودن دیده‌ی روشن‌بین به جهان خاکی، سرور و شادی را به خانواده ارمغان آورد. عشق به حضرت ختمی‌مرتبت و اهل بیت طهارت سبب شد تا نام او به علی و محمد مزین گردد، تا مادر پر مهر او از این نام همیشه سرشار و خرسند باشد و چون نام به محمد ختم می‌گردد، با ذکر صلوات این نام را بدرقه بفرماید. او در چشمان پر فروغ فرزند خود خوانده بود که علی‌وار خواهد زیست و در رشد و بالندگی محمدوار جاودانه خواهد ماند. سیمای نورانی او نشان می‌داد استعداد زودرس او آماده‌ فراگیری وحی است و در سن پنج سالگی پا به مکتب گذاشت و قرآن را آموخت.

پس از چندی این شمع فروزان همراه خانواده به کرمان هجرت نمود و وارد دبستان شد و علی‌رغم روبرو شدن با مشکل یاد نداشتن زبان فارسی و تفاوت محیط جغرافیایی و فرهنگ بومی، موفق‌ترین شاگرد کلاس بود. رفتارهای عجیب او در خردسالی مورد اعجاب بود، او در دستیاری به برادران در امر مغازه دریغ نداشت و در همان اوان خردسالی کارهایش شگفت‌آور بود و حساب و کتابش دقیق. آن روز که مغازه را به برادر سپرد و برای اقامه نماز راهی شد، پس از چندی برادر بزرگ‌سال‌تر با کمال تعجب دید که به زودی به مغازه برگشت. از او علت را جویا شد و او گفت مقداری پول در جیبم جا مانده بود، برگشتم آن را به دخل مغازه برگردانم و خیالم راحت گردد. این تعجب برادر را برانگیخت که چرا برای این مبلغ کم اهمیت فاصله طولانی را برگشته است.

با بروز شکوفه‌های جوانی در نهال وجودش، فطرت پاکش با حس مذهبی و گرایشات دینی بالنده شد و بر خلاف همه هم‌سن و سالان به جای بازیگوشی، اوقات فراغت خود را به مطالعه و شرکت در مراسم دینی و مجالس مذهبی و شنیدن سخنرانی‌های وعاظ می‌گذراند.

پایان دوره‌ی راهنمایی مرحله‌ای بود که باید با جهش خود را باز یابد و ضمیر تشنه‌اش را به اقیانوس علم و معنویت برساند و با وجود مشکلات دوری از خانواده و سختی‌های تحصیل در غربت، برای یک نوجوان آن روزه، تصمیم سرنوشت‌ساز خود را عملی ساخت و در 13شهریور 1353 باسرمایه عشق و امید و توشه‌ جدیت، تنهای تنها با استعانت از پروردگار به حوزه علمیه قم هجرت گزید و در مدرسه حقانی و رضویه آشیان نمود و تحصیل علوم دینی را آغاز نمود.

پنج ماه بعد که برای دیدار با خانواده به کرمان برگشت او دیگر بود، آتش عشق به امام خمینی از سویی و زبانه خشم از طاغوت از سویی دیگر از وجودش بلند بود. او راه خویش را یافته بود و پس از آن هر زمان به کرمان می‌آمد با شور و هیجان کتاب‌های انقلابی و مذهبی را به ارمغان می‌آورد.

چهارم آبان 1356 بود که برای دیدارِ برادر، سیاه‌پوش به تهران آمد، از وی دلیل آن سؤال شد او پاسخ داد مگر نمی‌دانید فرزند امام را در نجف شهید نموده‌اند؟

در همان زمان به بازار سری می‌زند و مشاهده می‌کند برخی بازاریان به مناسبت جشن‌های شاهنشاهی پرچم و آذین بسته‌اند، شهید به سختی به آن‌ها اعتراض می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد در مجلس بزرگداشت آقا مصطفی شرکت کنند.

با شدت گرفتن جریان انقلاب در پخش اعلامیه‌ها و تصویرهای امام شرکت فعال داشت و به ویژه برای رساندن آن‌ها به کرمان بسیار کوشش کرد. ودر روند اوج‌گیری نهضت امام خمینی نقش خود را به خوبی ایفا کرد.

بعد از پیروزی انقلاب با جدیت بیش‌تر به فراگیری علوم دینی پرداخت. در تابستان که حوزه‌ی قم تعطیل می‌شد و بر اثر گرمای طاقت‌فرسا اقامت در قم مشکل و تحصیل نامساعد و متوقف می‌شد، حوزه‌ علمیه مشهد مقدس محیط مناسبی بود تا شهید تحصیل را ادامه دهد، به این منظور چند تابستان به مشهد عزیمت نمود و بالاخره بهتر آن دید که برای تکمیل دوره سطح و ادبیات عربی در طول سال در مشهد زایر مجاور گردد تا هم نبوغ تحصیلی خود را با فروغ ولایت سیراب سازد و از چشمه‌ی زلال حکمت رضوی شهد کامیابی بنوشد و از جان و دل حقیقت « من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا» را بیابد، هم علم مقرون با خشیت الهی را در نهاد جوشان و ناآرام خود مستقر سازد. و خود مصداقی بارز گردد که «إنّما یخشی الله من عباده العلماء».

این روح بزرگ و روحیه‌ سترگ، به سودای چنین شناخت و معرفتی حجره‌ای نمور و کوچک را در مدرسه آیت‌الله العظمی آقاسید عبدالله شیرازی، روبروی باغ نادری، برای سکونت خود کافی دید تا با حداقل امکانات به حداکثر کمالات دست یابد.

مدتی در آن مدرسه با جریانات ناسازگار با روحیه‌ انقلابی‌اش صبر و تحمل پیشه کرد، از جمله اجبار به پوشیدن لباس روحانیت -که خود را علی‌رغم تفوق بر بسیاری از همگنانی که به استقبال لباس شتافتند، هنوز شایسته‌ آن نمی‌دانست.

در چنین فضایی بود که در مسافرت‌های تابستانی، حسب آشنایی با مراسمی که در سیزده‌ رجب هر سال در تابستان توسط حاج‌آقا سیدعباس سیدان در مدرسه المهدی برگزار می‌شد، حجره‌ای در این مدرسه برگزید و رحل اقامت چند ساله افکند.

در این مدرسه که دارای فضای محدود بود عده‌ای از طلاب در همه سن و سال سکونت داشتند و اکثرا رزمنده و در فضای انقلاب تنفس می‌کردند و چند نفری هم بودند که از سنخ دیگری بودند، و یکی دوتا از حجره‌های نسبتا بزرگ مدرسه را به خود اختصاص داده‌بودند، شب‌های آن‌ها عموما پاتوقی برای شب‌نشینی و مهمان‌داری از دوستان هم‌قطار خود از مدارس دیگر بود که با ایجاد مزاحمت و شلوغی و سر صدا فضای تحصیل و مطالعه‌ی دروس و تحقیق را بر همه تنگ می‌کردند، و چون تا پاسی از شب و نیمه‌شب بیدار می‌ماندند. نماز صبح آنان اکثرا در خطر قضا شدن، قرار می‌گرفت. دست بر قضا اتاق شهید اگرچه بسیار کوچک (شش متری) بود اما دارای دو ورودی بود یکی از داخل حیاط که بر اثر نفوذ سرما و گرما همیشه قفل بود و از ورودی داخل سالن رفت و آمد می‌شد. شهید پس از مدتی اندک سکونت در این اتاق، به شدت به دنبال پرس و جو از کلید ورودی داخل حیاط بر آمد و با زحمت توانست کلید آن را به دست بیاورد و مسیر ورود و خروج خود را تغییر دهد. از سبب مطلب که پرسیدیم، پاسخ داد نمی‌خواهم چشمم به چهره‌هایی بیفتد که با نمازشان چنین بی‌اهمیت رفتار می‌کنند و کاهلیت و سستی به امر نماز عادت آن‌ها است.

شمه‌ای از مشی تحصیلی و زیّ طلبه‌ای او، در خورد و خوراک و لباس و پوشاک و معاشرت ملایم یا با اصطکاک، در این دو سه سال بسیار آموزنده خواهد بود.

شمایل زاهدانه و بی‌توجه به مظاهر دنیا در او چنان برجسته بود که همه را تحت تأثیر قرار می‌داد و به اندیشه فرو می‌برد، اکثر اوقات پس از مراجعه از درس، قرصی نان و سطل کوچکی ماست در دست به مدرسه وارد می‌شد و دیگران را با روی باز به سفره‌ بی‌آلایش خود دعوت می‌کرد. لباس او اگرچه ساده بود اما نظیف و مرتب بود، یک جفت کفش کتانی سفید چینی در این چندسال پابوس گام‌هایی بود که در طلب علم دینی، بر بال فرشتگان فاصله حجره تا مدرس‌های پراکنده‌ استادان را در می‌نوردید و علی‌رغم ساییدگی مُفرط کف آن‌ها که گویی پابرهنه بر زمین گام می‌زدی، حاضر به تعویض آنان به این زودی نبود.

در مراسم سیزده‌ رجب که به مناسبت میلاد مسعود سرور و مولای متقیان هر ساله به همت بانیان خیر و با اشراف حاج‌آقا سیدان به صورت با شکوهی در مدرسه به پا می‌شد و طلاب مدرسه هم‌کاری فراوانی را در بخش‌های مختلف به انجام می‌رساندند، از آذین و تنظیف و چراغانی و تمشیت امور دیگر تا کمک به آشپزی و کارهای گوشه‌کنار، شهید به عشق مولای خود علی‌رغم تن نحیف و توان ضعیف، با روحیه‌ای بسیار قوی سخت‌ترین را بر می‌گزید. و در تابستان و دمای شدید هوا به آشپزخانه می‌شتافت و در پخت و پز سمت دستیاری به خود می‌گرفت.

او در راستای عشق وصف‌ناپذیر به سیده نساء عالمیان حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در حجره کوچک خود مراسم سوگ بر پا می‌کرد و با تدارک اطعام ارادت خود را اعلام می‌داشت، و به دیگران توصیه‌ اکید می‌فرمود در خور همت و امکان خویش از برگزاری چنین برنامه‌ها غافل نباشند.

طبع لطیف و بذله‌گو و بذله‌پسندش، او را محبوب همه ساکنان مدرسه ساخته‌بود، تواضع و فروتنی او مثال‌زدنی بود، هم‌چنان‌که در سن و سال از همه پیش بود، در حرمت‌گذاری و توقیر کم‌سن و سالان مدرسه هم از همه پیش بود. با همه می‌جوشید و دوستی و محبتش را مخلصانه در طبق اخلاص می‌گذاشت و چیزی فروگذار نمی‌کرد. از خودستایی بی‌زار بود، و کسی به یاد ندارد او خط و ربط زندگی و فراز و نشیب‌های قابل ستایش خود را به کسی بازگو کرده‌باشد، در حقیقت او رازی بود نهفته و ناشناخته که خود هم مایل به کشف سرّ درونش نبود. او خود می‌دانست این دنیایی نیست و نباید با دنیادوستانی که فهم منطق او برایشان محال است، از این مقوله وارد گفتگو شود.

او دل‌داده‌ی مطالعه و تفکر بود، تا پاسی از شب در میان خِرمنی از کتب به مطالعه دروس خود می‌پرداخت و آخرین چراغی که در مدرسه به تاریکی کلید می‌خورد با انگشت فروغ‌پرداز شهید بود. و هنوز چشم فجر خواب بود که چشمان او بانگ بر خفته‌دلان می‌زد و نیایشش را به آسمان خلوص حک می‌کرد. او باشب‌زنده‌داری و اقامه نماز شب، به احیای حیات پر برکت خود مشغول می‌شد، و با همین وصف و حال به استقبال فجر صادق می‌شتافت.

زیارت امام رؤوف برنامه‌ روزانه او بود، خشوع و خضوع او در این آستان در وصف ناید. در مشعر زیارت چنان شعور او اوج می‌گرفت که کسی حال و هوای دل‌دادگی و شیفتگی او را به سختی می‌توانست درک کند. اگر امکان تشرف به اندرون حرم ممکن نمی‌شد، کفش‌ها را می‌کند و پابرهنه بر سنگ‌فرش صحن، با کمال وقار و احترام دست به سینه می‌نهاد و فرازهای زیارت امین‌الله را از جان و دل زمزمه می‌کرد، گویا کسی این فرازها را به زبان می‌آورد که به تحقق آن‌ها در باره خود به اطمینان کامل رسیده‌است.

او رند بود اما نه با خدا؛

او زرنگ بود، اما نه در پوشش نیرنگ؛

او چابک بود اما نه در جذب ننگ؛

او جویای عفو بود، اما نه عافیت‌طلب؛

او در تکاپوی حیات بود، اما نه بر بستر ذلت؛

او واله و شیدا بود با قلبی صاف و آکنده از حب الهی؛

او راه‌یافته به کامیابی دایمی بود چون با بصیرت به آستان «رضا» رسیده بود؛

او نشانه‌ها را درست بازشناسی کرده بود و به این‌جا رسیده بود، دلیل صدق آن گواهی دل و ضمیر صافش بود؛

او دلی پر ضربان و تپش اما سینه‌ای فراخ و پرتحمل داشت، زیرا به وادی عرفان رسیده بود؛

او بازتاب آوای خود از مخاطبان عرشی خود می‌شنید، زیرا به فرش اصلا و ابدا ذره‌ای دل‌بسته نبود؛

او شهد اجابت خواسته‌هایش را به مراتب بالای یقین می‌‌چشید، زیرا خانه‌ی سعادت را از در اصلی آن یعنی مودّت اهل‌البیت ع وارد شده بود؛

او به روی خود هیچ بن‌بستی برای هیچ زمانی نمی‌دید و همیشه درهای کامیابی را گشوده نگه داشته‌بود، زیرا از کمال مطلق خواسته‌های مطلق می‌طلبید؛

او به نجوای شبانه، نجات از خاک می‌طلبید؛

او راز پرواز بر افلاک می‌طلبید؛

او سرّ رهایی از چنگالِ خورد و خوراک می‌طلبید؛

او رمز عروج از این زندان غمناک می‌طلبید؛

او قلب سلیم و تابناک می‌طلبید؛

او عاشق عافیت‌سوز بود و عفو می‌طلبید؛

او منطقی صامت داشت و هیچ‌کس جز پروردگار محرم اسرارش و مخاطب گفتارش، نمی‌دانست که او چه می‌خواهد و چه می‌طلبد؟!

او پذیرش مطلق می‌خواست، اذن ورود به حریم فتح‌ناشدنی می‌خواست و بر آن پافشاری داشت و اصرار می‌ورزید؛

او مقبولیت می‌خواست به تمام وجود، بی‌درنگ و بی‌هیچ تنگنا؛

او سرشک شوق را مشق خوبی و سرلوحه نیک‌بختی قرار داده بود و با آن حال و هوایی داشت و تا ریزش رحمت از آن دیده نمی‌شست، چشم فرو نمی‌بست؛

او با تمام توان و سرشار از دانایی و ایقان از فرش رو به سوی عرش دست کمک دراز کرده‌بود و به دست‌گیری و مدد خود  باور بی‌پایان داشت؛

او از آستان الهی وعده‌ها شنیده بود و اجابت‌ها، وفاها دیده‌ بود و کرامت‌ها، نداها شنیده‌ بود و پاسخ‌ها، دعوت‌ها شنیده‌بود و رحمت‌ها.

او از لغزش‌ها ناراحت بود اما نگران نبود! ندامت‌زده بود اما ترسان نبود! در صدد جبران بود اما هراسان نبود! زیرا زبان پوزش و جوارح و جوانح پرکوشش را بر تلافی به‌کار بسته بود؛

او در اغتنام فرصت بی‌نظیر به پیش می‌تاخت، کمترین عمل را بهترین سرمایه تقرب می‌دانست، و در گنجینه‌ حفظ اعمال سپرده‌گذاری می‌کرد و به اندیشه‌ خرج از سرمایه‌ اندوخته نبود؛

او در همّ و غمّ نامده و نامعلوم، لحظه‌ای سپری نمی‌کرد و به رزق آسمانی و مقدر طرح تقدیر خود می‌کرد و دل بد نمی‌کرد و در پی خودتدبیری از راه بدر نمی‌شد؛

او به وصول امدادهای غیبی متزاید، بر تلاش و توان خود سخت باور داشت و در زندگی خود بسا تجربه‌های گران‌بار اندوخته بود که گام به گام و نفس به نفس دریافت‌های غیبی او را بر می‌کشد؛

او می‌دانست که کم و کاستی، خاصیت طبع دنیازدگان فروافتاده به «اسفل سافلین» است و باید از نقص و بالقوه به فعلیت و کمال، شهرهای عشق را ولو با افت و خیز یا جست و خیز، یکی پس از دیگری فتح کرد و نقایص را به حساب شکست و واپس‌گرایی نگذاشت و از تلاش فرو ننشست؛

او به تأمین نیاز مادی و معنوی از سوی پروردگارش به مراتب اعلای باور رسیده بود و هیچگاه حاضر نبود کرامت خود را برای تأمین اندک نیاز مادی به پای مطامع زودگذر ذبح کند؛

او چشم پاداش به عرش دوخته بود؛

او هوش جایزه به قدس بسته بود؛

او شخصیت انسانی‌اش را والاتر از این می‌دانست که مادیات و مخلوقات هم‌تراز و هم‌سنگ آن باشد؛

او در احراز معنویات به کم و کاست قانع نبود و راه بی‌پایان تا آرمان مطلوبش را در وفور دریافت‌ها دیده بود؛

او از جام پیاپی می‌نوشید و شرب مدام را تجربه می‌کرد و متواتر بر خوان کرامت و تفضل الهی زانو زده‌بود و باخرسندی سعی داشت دیگران را به این سفره واسع و پر فیض راهنما باشد؛

او اطمینان نفس در جان داشت و خداپسند بود و در مقام «رضا» طلایه‌دار؛

او با استدلال قویم و منطق متین، با حجت تام و گویش وزین، راه خود برگزیده بود و اعمال و رفتارش با برهان عجین؛

او هوشی از یاد خدا سیرناشدنی، منشی از تلاش و تکاپو خستگی ناپذیر، روشی از جنب و جوش اشباع‌ناشدنی داشت و در تحقق آرمان سر از پا نمی‌شناخت؛

او دلی سرشار از نام خدا و هوشی مدهوش از جذبه ملکوت داشت، سرنخ دوستی را در فرامکان و فرازمان با قدسیان پیوند داده بود و او را نشان محبوبان، از دوست در می‌رسید؛

او چنان‌چه دوست‌دار خوبان زمین و آسمان بود، خود محبوب آنان بود که در برچیدن بساط از این ظلمت‌کده او را دعوت‌ها در رسیده‌بود؛

او را پارسایی تنها توشه بود و تنها سرمایه و در مغاک خاک از همه پوشال‌ها در فرار بود و وحشتناک؛

او پیرو راستینِ روش و منش دوستان خدا بود، و دشمنی فاصله‌جو و فیصله‌بخش بر رفتارِ ناهنجار دشمنان خدا، شغل خاطر و دل‌خوشی‌اش یک‌چیز بود و آن ستایش و کرنش در برابر خداوند و غافل از همه‌چیز پست دنیا؛

قلب صبور و پایدار او بر ریزش محنت‌ها اسوه‌‌ای فراموش ناشدنی؛ محنت دوری از محبوبان عرشی و تحمل قفس تنگ کالبد و زندان دنیا کم اندوهی نبود که باید به تحمل آن پایداری و شکیب می‌آورد و دیگران چه می‌دانستند او چه در سینه دارد و چه می‌جوید، فقط از رفتارهای انزواطلبانه و گریز از خلق و آلایش‌های مادی، بر او شگفت می‌آوردند!

او شیدا بود و مشتاق، شیفته بود و پر اشتیاق، از همه‌چیز سیر بود و در اختناق، آه و اندوهش جاری بود از ژرفای اعماق، سراسر وجودش آشفته بود و در افتراق، در سودای دیدار، در آرزوی وصال و لقای پروردگار و کس چه می‌دانست او را چه درد است و رنج، چه اندوه است و چه شکنج؟

آری! او با چنین حال و هوا با زیارت «امین الله» مشق عشق می‌خواند و تقدیم ارادت به آستان رفیع «رضا» عرضه می‌داشت. به راستی کرامت و بزرگواری این خاندان با دوستانشان چه می‌کند خاصه آن‌که کسی از سویدای دل به آستانشان سر بساید و دست طلب ندارد تا کام دل برآید و شهید ما آن‌چه در این آستان خواسته و از این خاندان آموخته بود با شهادت خود معنا کرد. 

     شهید با اندوخته‌ی معنوی از آستان ارادت به امام رضا ع در سال 1363 برای تکمیل مدارج تحصیلی حوزوی به قم مراجعت نمود و با روحیه‌ حساس و آگاه خود از مسئولیت‌ خود غافل نماند و باز هم بارها به جبهه جنگ تحمیلی شتافت، او در حوزه «رسایل» و «مکاسب» به دست می‌گرفت و با آن‌ها مشق اجتهاد می‌کرد و در جبهه لباس رزم می‌پوشید و سلاح به دست می‌گرفت و جهاد می‌کرد تا رسالت «رسائل» خواندن را با شکافتن صف باطل و تفسیر عملی «مکاسب» را با جهاد مخلصانه و اکتساب شهادت معنا ‌کند.

برای او همیشه مقام و موقعیت مهم نبود مهم انجام نقش و وظیفه بود از مسئول تدارکات گرفته تا نقش فرماندهی گردان، خورشید تابناک وجودش درخشش داشت.

اگرچه به کرات مجروح شد، اما جز خودش کسی خبر نداشت، جبهه‌های غرب شاهد جان‌فشانی‌های او است؛ صخره‌های سخت از صبوری و استقامتش، کوه‌های سر به فلک کشیده از پایداری و راست‌قامتش در شگفت‌ مانده‌اند هنوز؛

سنگرهای سرد و مرطوب غرب، قلم استخوان او را سوزاند و برایش سرمازدگی همیشگی را برجای گذاشت، اما بر اراده‌اش در پی‌جویی آرمان شهادت خللی وارد نیامد هرگز. جریان مجروحیت و تخلیه به پشت جبهه که معدود دست‌نوشت خاطرات او است، ما را به خاطرات تلخ و شیرین او از پیکار بی‌امان رزمندگان در جبهه‌ی غرب آشنا می‌سازد. او بارها و بارها گفته بود رزمندگان جبهه غرب بسیار مظلوم‌اند، و کسی این را نمی‌داند. حمل مهمات و رزم در زیر آتش دشمن مسلط بر بلندی‌ها و فتح قله‌های سر به فلک کشیده و تحمل گرسنگی و تشنگی طاقت‌فرسا، در این راه اوصافی است که فقط بر زبان آوردن ساده است، اما او خود این‌ها را نه تنها دیده که چشیده بود و با تمام وجود درک کرده‌بود.

جبهه‌های غرب به تنهایی محل پرتوافشانی و جان‌فشانی او نبود که جبهه‌های جنوب نیز شاهد فداکاری و حضور بی‌دریغش بود، او چهره‌ای نام‌آشنا برای خاک جنوب بود و این خاک پامال ستم، برای آزادسازی‌اش بر پاهای چنین رزمنده‌ای فداکار بوسه می‌زد و دست او را بر قبضه‌ی سلاح، ‌فشرده می‌خواست.

صحنه‌ عملیات‌های مهم، حضور او را در خود چون گوهری پر ارزش داشت تا جایی که از شرکت اودر عملیات‌های مختلف خبری درز کرده، یکی عملیات رمضان است. که به قلب دشمن شتافت و به اسارت درآمد اما بندهای عنکبوتی دشمن توسط رزمندگان از هم دریده شد و به زودی آزاد شد.

سال 1364 در عملیاتی مهم برای فتح‌ قله‌های غرب شرکت کرد و برای خاموش کردن آتش تیربار مُشرف بر نیروها، چنان به سنگر دشمن نزدیک می‌شود که هم‌زمان با پرتاب نارنجک به سنگر دشمن تیربار قلمش را نشانه می‌رود و زخمی عمیق در ماهیچه‌ ساق پا ایجاد می‌کند و با مشقت غیرقابل توصیف به پشت جبهه تخلیه می‌شود اما این نه آخرین و نه اولین جراحت او است.

و باید عملیات کربلای چهار و پنج را نیز تجربه و افتخار حضور خود در میدان رزم و فداکاری را تکمیل کند و در کربلای پنج، فخر شهادت را با پیکری خونین و پاره پاره با  فرق شکافته و پهلوی دریده، احراز کرد. و رزمندگان را در فقدان دایمی فرمانده‌ای شجاع گرفتار گذاشت.

دیگر جای روحانی بسیجی در بین رزمندگان خالی خالی بود؛

دیگر لباس رزم و عمامه و پوتین او به ساک آماده‌ی رزم بر نگشت و بر تن رزمنده برای همیشه پوشیده ماند؛

دیگر گوش به زنگ تلفن از جبهه نبود بلکه خود به لقای دلدار شتافته بود و خود زنگ هشدار بود؛

دیگر جبهه، رزمنده‌ای بی‌ادعا در نقش‌های رزمنده ساده، تیرانداز، روحانی، معاون فرمانده و فرمان‌ده به خود ندید؛

دیگر فضای جبهه و نیمه‌شب‌هایش، راز و نیاز و نیایش‌های دل‌شده‌ای را نمی‌شنید که با خدا به شرط‌بندی مشغول بود و نوش جام شهادت می‌طلبید، تا او را شهادت واقعی ارزانی بفرماید نه مرگی که خلق روسیاه و محجوبان درمانده در چاه، آن را شهادت بدانند، اما در درگاه محبوب نه آن‌چنان باشد؛

دیگر کروبیان این طنین را می‌جویند و نمی‌یابند که « اللهم إن شئت أن تنظرنی شهیدا فاجعلنی شهیدا واقعیا». او طالب شهادت با تمام واقعیت‌هایش بود به دور از هیاهو به دور از خودنمایی، به دور از هوا و هوس، به رستن از زندان و قفس، به دور از ناکامی و بن‌بست؛

دیگر جبهه سخنان رزمنده‌ای تشنه‌ شهادت را نمی‌شنید که برای دیگر رزمندگان از شهد شهادت می‌سُفت، روایت شهادت از شیدائیان شهید می‌گفت، شهادت‌نامه شهیدان را پیش روی بلاجویان ورق می‌زد و آنان را با فراز و نشیب شهادت به جذبه و اشتیاق می‌کشاند؛

دیگر جبهه کسی را به خود نمی‌دید که با اقتدا به مولای خود امیرمؤمنان با دنیا متارکه ابدی کرده‌بود و مهیا و جان بر کف آماده بانگ رحیل بود، زیرا در دنیا هیچ نداشت، و به هیچ‌چیز تعلق خاطر نه، او مرگ اختیاری برگزیده بود و به مرگ مرگ چشانده بود؛

دیگر این شعار پاکبازان از لبان لبالب عشق او شنیده نشد:

اُقتلونی اُقتلونی یا ثقات     إنّ فی قتلی حیاتاً فی حیات

دیگر جبهه هم در حسرت چنین یار پاکباز برای ابد باقی ماند که جز معنویت و خاطره‌های آموزنده و کتاب‌های دینی‌اش ترکه‌ای برای کس باقی نگذاشت؛

دیگر جبهه هم بر خود نخواهد دید این رزمنده‌ شیفته و شیدای اهل عصمت و طهارت به ویژه سرور بانوی جهانیان که در مراسم سوگ او سراپا اندوه و ماتم و سرشک بود، و چنین بود که در همان ایام سوگواری زهرای طاهره جام نوشین شهادت سرکشید و به عرش پرواز کرد.

دیگر دوستانش با حسرت باید یک‌دل و یک‌نوا این سرود را با هم زمزمه کنند:

صبح است و مؤذن نفس گرم و خوش‌الحان

بر بال ملایک بنشانده‌است پریشان

من غم‌زده در گوشه محراب نشسته

شاید که نگارم شود از دور نمایان

افسوس! که فروخفته دم گرم مسیحا

دیگر رکعاتش نکند حجره چراغان

دیگر ننشینیم سر سفره به لبخند

دیگر نشود باز به خنده لب یاران

بر برگ کتابش غم ناگفته نویسم

دیگر نرود در پی استاد شتابان

 اندر دل شب ناله او اوج نگیرد

اندر دل سنگر نکند اشک به دامان

واز هیبت نامش جگر خصم نلرزد

و از آتش خشمش نشود دیو هراسان

قلبی که بود مخزنی از عشق الهی

اکنون شده در بستری از خون چو پنهان

جانش بکشیده‌است دست از خاک

هر قطره خونش شده خورشید فروزان

مردانگی در مکتب او درس بیاموخت

آن‌گاه که فریاد زد از حنجر لرزان

ای رب صمد! بنده خود را تو فراخوان

محسوب بگردان تو از اصحاب جماران

بی‌پا و سر و دست به دیدار تو آیم

شاید که پذیری تو این هدیه به احسان

در راه خودت شاهد و مشهود ببینم

در عشق خودت از همه مخلوق گریزان

گفتم که (الهی) چو می عشق ننوشی

هرگز نرسد ظلمت هجر تو به پایان

(سروده‌ سید محمد حسینی متخلص به الهی، هم‌حجره‌ شهید به مناسبت اولین سالگرد شهادت)