25شوال 1441 – 28/ 3/ 99
سلامم روان از صمیم روانم
سرودم دوان از دلم بر زبانم
درودم جَهان از جَنان بر عیانم
چه دانی؟ که عشقش ربوده عنانم
درودم اگر پیر یا جوانم
اگر نیک یا ز خیرهسرانم
اگر شاد و خندان یا در فغانم
بدانم که از سفلگانم
چو خاشاک بر این آستانم
در این بارگاه رفیع چون خسانم
درودم، درودم، نثار است بر امامم، همان مهربانم
که عشقش هویدا است از پوست و از استخوانم
امام همامی که نطقش مسدَّد، ز رحمان مؤیَّد، به قرآن مؤکَّد
که صدقش به گیتی زبانزد، به مینو مخلّد مؤبَّد
سپردم به صدقش عیانم، نهانم
از این نیست شایستهتر در گمانم
چو او برنشیند به کرسی تدریس
نشینند به درسش ملایک چو تندیس
به تعلیم اسما کنند فهم خود را فراهم
به شاگردیاش من چهسانم؟
بگوید ز غیب، سِرّ و اسرار
کند خیره افکار و انظار
کند کاخ اهریمنان همچو آوار
کند قیل و قال رقیبان تلانبار
کند قطع بر مدعی عذر و اَعذار
بگوید ز وحی خداوند جبار
بگوید ز لطف خداوند غفار
بگوید ز رحمت شکربار
که اهریمنان را دهد سخت آزار
ز وحی نهان فیض پاشد بر ابرار
که ژرفای آن را ندانند و من هم ندانم
همه اولیا، اصفیا، انبیا ز آدم به خاتم، ز ادریس و جرجیس
همه خاکیان تا به افلاکیان از زحل تا که برجیس
همه خلق، جن و انس و ملایک جز ابلیس
بر او رشک بردند و کردند از پرتو علم او پر کراریس
چرا من ز غفلت به دریوزگی مفلس و ناتوانم
چرا من ز حسرت به بیچارگی عاجز عاجزانم
به گِردش بچرخند چو پروانه اخیار
طوافش نمایند بردهسان کل ابرار
زنند بوسه بر گَرد پایش غزلبار
که بر عرشِ اعلی است چو گوشوار
که او قطب هستی است و عالَم ز انفاس او هست دوار
که او هست پناهم، امین و امانم
کسی هیچگاه و هرگز ندانست کران سخا و عطایش
کسی هیچگاه و هرگز نبرد پی به عمق بها و وفایش
کسی هیچگاه و هرگز نکرد درک، ژرفای آموزههایش
و من شهره مذهبش در زمین و زمانم
به فخرش بنازم اگر خرد یا کلانم
از او شد مصفا و مهوش، همه نسل آدم
از او شد معلا و جانبخش، همه دین خاتم
از او شد مجلا و نوربخش، همه ذهن و یادم
ز نور رخش رخت بربست سوگ و ماتم
ملایک بر او سجده آرند تا هست عالم
خدایش به صدقش ستوده دمادم
دگر من چه گویم که سخت ناتوانم
همه پیروانش به عشقش زنند گام
همه دوستان شادکام و خوشنام
همه در سعادت شهره بر بام
همه سرکشان مات و مبهوت به درگاه او رام
همه عاشقان از گل رویش آرام، دلآرام
که در این عرصه بند است و الکن زبانم
به کویش شتابان شتابان دوانم
به سویش سمند سعادت جَهانم
به آئین سپهر است ز فیض فراوان
به مذهب چو مهر است تابان
زبانها به مدحش ثناخوان
و دلها به حبّش فراخوان
و من به درگاه او کمترین بندگانم
ز نورش طاغوت و شیطان پریشان
به گیتی پراکنده بس علم و ایمان
مشاهیر دانش به نزدش همه ریزهخواران و من چون خسانم
نهم سر به گامش خرامان خرامان
بسایم به نعلینِ پایش دوچشمان
سپارم ز شوقش چو جانم به جانان
که او در بهشت هست میزبانم
نیام مدعی من که از شیعیانم
محبّم، هواخواهم، از دوستانم
روایات پر فیض او همچو باران
نموده ره راست نورباران
حدیثش حدیث قداستسواران
همه دوست و دشمن برَند بهرههای فراوان
و من تا ابد همچو نوکر بر این آستانم
احادیث او هست چراغم
که شیطان نگیرد سراغم
پر از لاله است باغ و راغم
معطر نموده است دماغم
که فرموده جعفر: به آئین و مکتب ترا راستینباغبانم
من آشنا به مهرش نه حالا که از باستانم
ز او نور گیرد دل و دلستانم
ز او شور گیرد گُل و بوستانم
ز او عِطر گیرد ریاحین به هر گُلسِتانم
برائت ز دوزخ از او میستانم
که هرچه نباشم، من از دوستانم