حالا که هستی متوجه که به غفلت نمانی
درغفلت محضت نتوان گفت و ندانم
من آرزویم دیدن مولا شب قدر است
بگذار خودم را به لوایش برسانم
بردا وسلاما شده هرشعله جانسوز
زان رو که من عاشق آقای زمانم
باب
ضیافت گشودی بده راهم
منگر که آلوده و از جمله خسانم
سوگند به آن سر که شد بر سر نیزه
در راه فداکاری او سر ندوانم
قرآن به
سر نیزه همی خواند به انذار
خوش خواند امید است که من هم بتوانم
در راه
تحقق به اهداف قرآن
زین جامعۀ غرق معاصی نگرانم
شعبان و
رجب طی شد و ترسم
بانگی برآید که از جمله خسارت زدگانم
9/ 12/ 1403
اگر دور جهان بینم در آن نقشی ز جان بینم
بهاران و خزان را دست در
محو زمان بینم
بلی از دور چرخ چرخِش را عیان بینم
که چرخاننده اش را در نهان و در عیان بینم
از این آفت سرا گوهر بر آوردم
سپردم جان و تن بر چشم حقبینم
ز دنیا نیست تقصیرها و تخسیرها
همه شر و بلا از مفسدان بینم
هواخواه جهان هستم کز چهرۀ نیکش
درخشان چهرۀ ناز خداوند جهان بینم
به دنیا غره من نیستم از آن من توشه میچینم
چو مرغی نفس خود را دانهچینی پرنشان بینم
نه ترس از رنج دام دارم نه از ناز خسان اندیش
که خود را نازنینتر از کل مهان بینم
هوای نفس بشکستن چقدر خوب است
ولی با تدبیر انگشت خرد آسان نمیبینم
زبان شیر ژیان باشد رامش کردهام ای دوست!
وگرنه ابتدا خود را ز شرش پاره جان بینم
همه نالند از عصر و زمان خود
ولی نالم که من خود را در بین خسان بینم
مدار ارشاد فکرت باز از تردستی خصمت
که من در نیکنامی غرقهات در هر زمان بینم
2/ 12/ 1403
ز خاک اهل دل بوی
وفا آید
به هر پیچیدگی مشکلگشا آید
دل خونین من آیینۀ رخسار خوبان
است
ز خضر مژده و پیغام دلگشا آید
بیابان عدم پر پوچ و بطلان
است
ز راه بینشان جز گمرهی و ابتلا
آید؟
به نام خاکساری چلیپاها به سر دارم
به گردون از غبارت توتیا بر دیدهها آید
ندانم با که تو سرّ و سری داری ولی دانم
به هرجا رو کنی آنجا خدا پراعتنا آید
چو ظلمت روز روشن را چو شب سازد
پی امداد، آن یکهسوار «هل اتی» آید
مباش غافل ارشاد از لطف و عنایاتش
که او بیگانه هرگز نیست با شورو صفا آید