ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

مولودیه حضرت زهرا

مولد زهرا است و دم از گل میزنم،

بر راه او گل میزنم،

به خانه اش زُل میزنم،

طعنه به بلبل میزنم، که هستم آشنای او؛

 

بر سخنش مشک و قرنفل میزنم،

بر جنمش تعویذِ چار «قل» میزنم، که هستم خاک پای او؛

 

 بر نسبش، بر حسبش،

بر شرفش، طهارتش، عفاف و مهر و خشیتش، به بام عرش پل میزنم، که هستیام فدای او؛

بر ذکر یارب یاربش،

بر ورد یا اَب یا اَبش،

بر نام والای علی که بود لحظه لحظه بر لبش،

بر حسنین و زینبش، دل میزنم، که هستیِ ناقابلم برای او؛

 

بر مولدش، بر چهره مشعشع و مجللش، شور تسلسل میزنم، که هستیام عطای او؛

 

بر «هل اتی» و «کوثر» ش، بر نسل پاک اطهرش، بر جاه و جان انورش، دست توسل میزنم، که هستیام صفای او؛

بر راه و رسم و شیوهاش، بر دوست و آشنا و شیعهاش، دم از تعامل میزنم، که هستیام سخای او؛

بر دشمن بیگانه از مودتش، برجاهل بیبهره از محبتش، طبل تقابل میزنم، که هستی بیارزشم به پای او؛

بر رشتهاش، سررشتهاش، خطبه پرسوز به غم آغشتهاش، وصیت ننوشتهاش، مزار پنهانگشتهاش، سوسن و سنبل میزنم، که هستیام ز جنبش لوای او؛

بر خوی و خلق و خصلتش، بر روی و سوی و رفعتش، بر کوی و بوی و حشمتش، چنگ توکل میزنم، که هستیام نوای او؛

بر آه پر شرارهاش، بر راه پر نگارهاش، بر هاله مهپارهاش، بر لطمه دژخیم بر رخسارهاش، گل گلایل میزنم، که هستیام اعتنای او؛

بر پنجه دیو کثیف و غارت ارثمایهاش؛

بر هتک آن سامانه با عرش همپایهاش؛

بر آذر ابلیسیان بر خانه و کاشانه و بنمایهاش؛

بر ناخن کرکس و بازوی آزردهاش؛

بر ضربت در و ضلع به خون نشستهاش؛

بر سلب حرمت از حریم پاسبانفرشتهاش؛

تأسف و تغزل میزنم، که هستیام فدیه جلای او؛

 

بر پیروان احسنش، بر رهروان زیرکش، بر طالع نیکاخترش هر دم تفأل میزنم، که هستیام ز نام و اعتلای او؛

بر اضطراب و واهمه در خانهاش، بر جار و جنجال و همهمه بر آستان خانهاش، بر دود و آتش حرامیان بر خانهاش، بر شعله کینه بر کاشانهاش،  

  

بر ریسمان و کشمکش، بر دستهای بسته خدامنش، بر منطق حلم و سکوت آن خداروش، بر غرش و غریو مصطفیمنش که شد شکسته در حلقوم آن وفامنش، آنگه که شد معلومشان علی است مأمور بر صبر و مدارا نه جهش؛

بر دست بشکسته در حمایت آن شیر پرجهش، بر چشمهای نگران کودکان و قلبهای پرتپش،

بر پیکرش مشک ختن، بر چهرهاش گلبرگ بستان و چمن، بر طالع سعد و سعادتبخش او روید نشان از ما و من، لاله به کاکل میزنم، که هستیام فدای او؛

بر کلبه بیتالحَزَن، بر ناله دشت و دمن، بر اشک سبزه و چمن، بر حسرت هر مرد و زن، که هستیام جویای او؛

بر کوچه پر از زغن، بر سیلی آن راهزن، بر روی سرخ یاسمن، بر حال مبهوت حسن، بر بغض ترکیده من، بهت و تأمل میزنم، که هستیام هوای او؛

بر فدکش فلکشکن، بر سخنش دشمنشکن، بر منطقش شکرشکن، پروانهوار دور و تسلسل میزنم، که هستیام ثنای او؛

بر پهلوی خمِ شکنشکن، موج غم کمرشکن، زدست امت بیعتشکن، ناله به درگاه احد، بیهیچ تحمل میزنم؛

بر جلوهاش شبههشکن، بر جذبهاش فرقتشکن، بر خطبهاش غفلتشکن؛

بر یاد او طاقتشکن، بر داد او بیدادشکن، فریاد او فسادشکن، نهاد او افسادشکن؛

 

بر پدرش قرآن به دست و بتشکن؛

فرقان به دست و کفرشکن؛

بوجهل و بوسفیانشکن؛

بولهب و حمالةالحطبشکن؛

درودها، تمجیدها، تحسینهای پرتجمل میزنم، که هستیام ز هست کامروای او؛

 

بر همسرش خیبرشکن، خندقشکن، قاسطشکن، ناکثشکن، مارقشکن، چشم تفضل میزنم، که هستیام ز هست پر بهای او؛

بر نور چشمانش حسن؛

مشکلشکن، جادوشکن، نفاقشکن، صفشکن، ظالمشکن، دست توسل میزنم، که هستیام نامآشنای او؛

 

بر جان جانانش حسین؛

یلِ شکستشکن؛

سفینةالنجاة موجشکن؛

مصباحالهدی ظلمتشکن؛

هم هیبتش یزیدشکن، هم جنمش بن‌بست‌شکن؛

وارث اجدادش همه بتفکن و صنمشکن؛

وارث ابراهیم مشرکشکن، نمرودشکن؛

وارث موسی فرعون‌شکن، هامان‌شکن، قارون‌شکن؛

وارث مصطفی شیطان‌شکن، کسری‌شکن، قیصرشکن؛

وارث حیدر طاغوت‌شکن، خیبرشکن، ستم‌شکن، جفاشکن.

 

بر زینبش، گرامی‌دخترش، چه دختری!

چون خود او، فرعونشکن، یزیدشکن، باطلشکن، جاهلشکن، بنبستشکن، دست تفأل میزنم، که هستیام صلای او؛

 

بر مکتبش ذلتشکن، بر مذهبش خسّتشکن، بر ملتش خفّتشکن، فخر تجمل میزنم، که

 

بر غسل پنهان و کفن؛

بر شیون اختر و ماه و اشک من؛

بر دفن رازآلود آن سیده زکیه صدیقه فرازمن؛

بر بغض خفته در گلوی ماه من؛

بر استخوان کرده جا اندر گلوی شاه من؛

بر خس و خاشاک خلیده در دوچشم شاه من؛

آتش به خرمن تحمل میزنم.

 

بر خطبه‌اش یک‌سر همه جوش و خروش؛

نمادی از وحی و الهام و سروش؛

تفسیر قرآن و آویزه گوش؛

هشداربار، بیداربخش و جانِ هوش، فکر و تأمل می‌زنم؛

 

بر شیوه زندگی‌اش؛

بر ساده‌زیستی و بندگی‌اش؛

بر بخشش و سرزندگی‌اش؛

بر مهر و رحم و رحمتش؛

بر مودت و عنایت و محبتش، دست تفضل می‌زنم؛

 

بر خانه‌اش بیت‌الشرف؛

دارم به دل شور و شعف؛

بر هم زنم دست اسف؛

چرا به دست قوم ناخلف؛

گوهر ربوده شد از صدف؟

چرا کشیدند در سقیفه صف؟

از بهر احیای لجن‌ها و خزف؟

چرا با علی و فاطمه گشتند طرف؟

چرا جان علی و فاطمه کردند هدف؟

آتش زدند باب‌الشرف، ای وااسف صد وااسف!

طاقت ربودم من ز کف، گم شد شرف، گم شد شرف؛

ریسمان بستند بر کَتَف، بردند کشان کشان شاه نجف؛

آب زلال مغلوبِ کف، ای صد دریغ، صد وااسف!.

نیستم قادر بر بیان ماوقع، از میخ در بشنو وصف ماوصف!  

نیستم قادر بر شنود ماوقع، از دود و خاکستر ببین وصف این اسف! 

نیستم قادر بر نگاه ماوقع، از چهره مولاعلی بازخوان وصف ماوصف! 

ظلم و ستم از هر ‌طرف، جور و جنایت شد هدف، غصب امامت شد شرف!

 

آن امام متقین؛

منزوی خانه‌نشین؛

زانوبغل گوشه‌نشین؛

دست‌بسته دل‌غمین؛

بر بلاها شد نگین؛

تنهای تنها، شبگرد شب‌ها شد همی شاه نجف.

 

مونسش غم‌ها هماره؛

 کشتی‌اش بر گِل کناره؛

آسمانش بی‌ستاره؛

زهره‌اش تبدار و نیلگون رخساره؛

دوستانش بی‌تفاوت در نظاره؛

دشمنانش بی‌شماره، سنگ خاره؛

قلب پاکش شرحه‌شرحه، پاره‌پاره؛

جز سکوت و صبرش نیست دستور و چاره؛

 

وای من! ای وای من!

خانه‌اش بیت‌الحزن شد؛

هجمه زاغ و زغن شد؛

دست مولا در رسن شد؛

استخوان اندر گلوی شاه من شد؛

خس و خاشاک دل‌آزار در چشمان ماه من شد؛

لاله‌ها، آلالههاه‌هاااااها، گل‌بوته‌ها، افسرده و پژمرده بر صحن چمن شد؛

آه و واویلا بلند از کوهساران، رودساران و هر دشت و دمن شد؛

شرم و خجلت، درد و نکبت، هم فضاحت، چیره بر هر مرد و زن شد؛

زان‌که شیطان‌ با وقاحت بر خلافت تکیه داد و با گزافه با امامت، با ولایت هم‌ثمن شد.

 

کینه‌ها مواج شد، بغض‌ها ترکید و بیت‌النور آماج شد؛

دین حق تاراج شد، فتنه‌ها بلعید ایمان‌ها، جهالت باز دیباج شد؛

زخم چرکینی به نام انتقام ناگفته و نشناخته سرباز کرد و عداوت تاج شد؛

این همان‌جا بود که دین محتاج شد، محتاج شد، چون برای باج‌خواهان باج شد؛

این همان‌جا بود که نزد مردم نالایقِ سست‌عنصرِ نادان، مولا از مقام خویش اخراج شد؛

این همان‌جا بود که صراط مستقیم بنیان داد از دست و کفر بر او تیماج شد؛

این همان‌جا بود که جن و ملک از این شناعت مات و مبهوت و هاج و واج شد؛

 

از زمانه، غم‌گنانه کاشانه‌اش شد؛

مأمور به سکوت همسر فرزانه‌اش شد؛

دیو و دد یغماگر میراث پیامبرانه‌اش شد؛

عقل و ملک، جن و فلک، دیوانه‌اش شد؛

من زنم طعنه به رندان جهان                   که مرا هست به دست جام جهان

من نه آنم که تحکم آرم                        که مرا هست به سر رام جهان

من نه آنم که به ذلت فرود آرم سر            یا دهم باج به حکام جهان

من نه آنم که به خفت فرو شویم دست        ز حق و یار شوم با مردم بدنام جهان

من همانم که با قدرت حق                     بکشم خون ز رگ اربابان خون‌آشام جهان

من همانم که با عشق و مودت                 شده‌ام اوج‌نشین بر فلک و بام جهان

من همانم که به یُمن قدمم                      سجده آرند مرا، مردم خوشنام جهان

من گرفتم به سُخره یلان نامدار                گرچه بودم گمنام‌ترین گمنام جهان

«من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم»  حبّ زهرا به من داد همه کام جهان 

حب زهرا نشاطم داد و دادم هیجان           تا به من فخر خدمت کنند همه خدام جهان

طوبی شکست

کردم گذر بر بوستان، بشنیدم از برگ رزان، آمد خزان، آمدخزان

دیدم به چشم خود عیان، دود از زمین تا کهکشان، در تاب و تب نیلوفران

شرمنده‌ گشت هفت آسمان، از چه ندادند هیچ امان، بر لاله‌های شادمان؟

خوردم تأسف بی‌کران، از دست آزار خسان، آورده بر لب جانمان

با حسرت و زاری‌کنان، دندان فشردم بر لبان، مپرس چرا، مگو چه‌سان

ظلمی روا شد ناگهان، از سوی دیوان و ددان، کرد ملتهب کروبیان

آتش زدند بر اختران، سوختند از ما جسم و جان، از عرشیان روح و روان

از ناله‌های کودکان، از شیون ناسوتیان، جن و ملک ناله‌کنان، هم‌ناله با قدوسیان

از آن ستم، از آن جفای کرکسان، از آن شرار جانیان، بر باد گشت قرآن را فرّ و کیان

زان آستان، زان خاندان، زان چهره‌های گل‌فشان، آید ندای الامان، کرده به پا در جان من آتشفشان

حیدر خموش، مُهر سکوتش بر لبان، دستان او بر ریسمان، توفان کینه گشت وزان، غرش‌کنان

زهرا فتاد بر آستان، کس نیست آرد پرسمان، از وحشی‌گری، هتاکی و گستاخی این بی‌شرم مردمان

شد قامت دین چون کمان، روحش تُهی شد مرده‌جان، کردند پاره‌پاره قلب آن

در حسرتم چون شد چه‌سان، خون شد دل آن باغبان، پروانه سوخت و پر کشید تا آسمان

در فکرتم چون شد چه‌سان، گل شد جدا از گلستان، طوبی شکست، بر عرش شد میهمان

در حیرتم چون شد چه‌سان، کوثر ز ظلم ابتران، پرپر شد و عطرش گرفت کل جهان    

یاس نبوی

یاس و نیلوفر و لاله        غرق ماتم، سوز و ناله

یاسمن ز دیده بارد         ز گداز سرشک و ژاله

نسترن خونفشان است      زان گلی که شد مچاله

اطلسی درید گریبان        زان که کشتند غزاله

شد بنفشه جگرخون        که امامت را ربودند قباله

نه حیا بود و شرافت، نه تقوا و نه ایمان       وای بر این قوم زباله

باغبان مانده در غم         بس که کندند چاه و چاله

بس که سروها بریدند      بس که کشتند غزاله

بس صنوبر که فکندند      بس که نخل‌ها شد نخاله

چه نکردند و نکردند       بس که بر ظلم نمودند اطاله

چه نگفتند و نگفتند         بس که بر شرک نمودند احاله

سوسن آمد به فریاد، اهرمن گردید دلشاد، که از آن بت نپذیرفتند اقاله

خائنان بیعت شکستند، دل مصطفی شکستند، گشتند با ابلیس هم‌پیاله

فاجران به هم نشستند و کردند عهد حق را به شیطان حواله

امت این ها نبودند، چه بودند؟ همه بولهب ابوجهل و شیطان‌ را تفاله

عجبا! آیا همین است ثمرِ امت خاتم؟ نی همه زهر، همه خام و چغاله

عجبا! واعجبا! چه شتابی! نگذاشتند از رحلت خاتم شود خشک غساله

اسفا! وااسفا! که علی شیر خدا را دست‌بسته، بردند بهر بیعت با چه بی‌حرمتی کشاله

وین عجب رسم بدی شد که شرر زد به شیعه، همه روزه، همه ماهه، همه ساله

یادگار نبوی را فکندند به شعله، چه شعله؟ شعله نفاق و کینه این قوم سفالِه

ابتران را غرض شوم چنین بود که ز کوثر بِبُرّند برکت نسل و سلاله

جام عطری شکستند که شمیمش بگرفت گیتی و مینو بالاصاله

این خدا بود که برآورد دست قدرت، دست عزت، به یقین و لامحاله

شهید سردار سلیمانی

  شهید سلیمانی

 

تو همای ظفر استی

کس ندانست که هستی            که چنین باده‌پرستی

تویی سردار و سرور                 یا به رهبر اشتر استی

تویی عمار بن یاسر                 یا بُریر دگر استی

تو حبیب بن مظاهر                  یا زُهیر دگر استی

در وجاهت تو شمسی               بلکه بر شمس سر استی           

تو نسیم سحر استی                   در لطافت دگر استی

تو عجب باهنر استی                 در شجاعت شرر استی

تو چو شهدِ شکر استی              در صباحت قمر استی

بر ضعیفان سپر استی                هم‌چو سدّ خطر استی

پاسدار حرم استی                    تو همای ظفر استی

بهر تاریخ زر استی، گهر استی دل ما را ثمر استی

***

تو سلیمانی، سلیمان نگین به دستی

علَمت به دوش و همت به دلت، جنمت زیباپرستی

ره به باطل ببستی، ناز شصتت که چنین خداپرستی

کمر داعش و اربابش شکستی،  چو کمر به رزم بستی

رگ خصم از هم گسستی، که بر او شاخ شکستی

دیرپا بود که از پا ننشستی، تا شیاطین به جهنم بفرستی

کرده‌ای با دست خالی، با سلاح عزم و ایمان، متعجب کل هستی

رزم تو رزم مقدس، دشمنان را زده‌ای سیلی دو دستی

عزم تو عزم مقدس، حزم تو حزم مقدس، مستقر در فرادستی

با همه عشق و شور مستی، به سلامت، به سعادت، ز جهان شر تو رستی

به شکوه بردی جهانی، به ستوه آوردی دشمن جانی چو بر او راه ببستی

اهرمن را به غیظت نشاندی، چون که او را شکستی، چه شکستی!

هم چو فرعون، که بلعید تاج و تختش چوب‌دستی

قلدران را به خاک نشاندی، به ذلت کشاندی، به خفت براندی، رگ و پیوند گسستی

به اشارت کردی اعجاز، راز ناکردی ابراز از چه دائم بی‌حذر در سفر استی

به صلابت بسی قهار، به نجابت بسی صبار، دل به آسایش نبستی

به تواضع بسی خاکسار، به تعاون خدایار، تو عجب گشاده‌دستی

به سخاوت ابر پربار، به شهامت علمدار، تو عجب دوست‌پرستی

***

غزه و ضاحیه امروز جلی‌تر بدرخشند به نقشه، و ببوسند دو دستت، که ترا بود چه دستی 

نه عراق و نه سوریه و لبنان، شده از صحنه بدر، چو بدیدند تو سلیمانی و در صحنه هستی

 نه دمشق و بغداد، نه بیروت و شامات شدند مات، چو بدیدند سلیمان دگر نگین به دستی

 دشمن آمد همی سایه به سایه، تا زند سیلی به ما نه به حاشا و کنایه، تو زدی بانگ که ای پست! تو که هستی؟

من فقط بر تو حریفم، گرچه بسیار لطیفم، نشوی هرگز حریفم، تو مپندار ضعیفم گرچه مغرور و پستی

«حیدریون» صف به صف همه هم‌رزم ملایک، حججی‌ها با شعف، زینتِ بزم ملایک، تو مپندار که جَستی

«فاطمیون» همه با شور و شهامت، بهر احیای شرافت، پایدار و مصمم به رزم‌اند تا شهادت، به یقین طرفی نبندی و نبستی

«قدسیان» قدس‌پرستند، دل به دنیا نبستند، خصم هر آمریکا‌پرستند، از جهاد هرگز نخَستند، به یقین نادان و مستی

به قمارباز خناس و به آن دیو نسناس، زدی تیر خلاص را نه نشناس، که همه عالَم بفهمد تردستی کجا و حق‌پرستی

خاک پایت حلب و دمشق و ادلب، توتیا کرده به چشمانِ سرشک‌بار، که ندانست تو که هستی 

با چه ایثار، از فلوجه تا به ذی‌قار، کردی پی‌جویی کفتار، خصم را کردی تو ناکار، وه عجب صفاپرستی

موصل و کرکوک و انبار، بهر تو عرصه پیکار، زوزه دشمنِ بدکار،  بر سرش کرده‌ای آوار، هیچ نکردی درنگی، زد و بستی

کرده‌ای داعش خونخوار شکار، وانکه زانها واماند تار و مار، وضع اربابش دمار، نبض تاریخ با خون پاکت ‌نگار، کردی و نکردی سستی

نبل الزهرا گرفتار، شیر مردان و زنان بودند ترا یار، منتظر تا که پیامی بفرستی

آمرلی با چشم تبدار، شیرزنانش پشت تیربار، به دفاعی گهربار چون که فرمانده تو هستی

بوکمال  با دل بیمار، چشم خونبار، روزشمار لحظه‌شمار، تا رسد از تو اخبار و آثار، ورنه ساقط می‌شد از صحنه هستی

به خضوعت، به خشوعت، به رکوعت، به قیامت، تا قیامت سجده آرند ملایک اگر امری بفرستی