اربعین 1443
5/ 7 / 1400
دلم خون است، دلم خون است، دلم خون
نفسمهایم شده چون آه مجنون
سرشکم خون، دو چشمم کاسه خون
چه گویم من؟ چه سازم؟ دیدهام خون
ز چشمم خون تراود هم چو جیحون
بدیدم من حسینم غرقه در خون
تنش گلگون و در دریای پر خون
غمش کرده مرا یکسر جگرخون
به هرجا بنگرم خون است فقط خون
سرش بر نی نوایش ناز و محزون
فلک را میشکافد، تو مپرس چون
به هرجا رفت همه گشتند همگون
نموده کاخ استبداد باژگون
عزیزانش همه غمگین و دلخون
مگو کوفه، مگو شام گشته افسون
که افلاک از مصیبت گشته نیلگون
شنیدستی که از سیمای گلگون
تراود نور از خورشید افزون
شنیدستی که از حلقوم پر خون
دهد آوای مرگِ خصم ملعون
شنیدستی که با ایثارِ جان و دادن خون
کند بخت سیاهِ خصم وارون
شنیدستی که از خاکستر و خون
برآید ماه بل خورشیدِ بیچون
شنیدستی که از آن طشت زرگون
برآید بانگ! یزیدا ظلم بس کن! بس کن افسون
شنیدستی که آن سگباز میمونبازِ میمون ابن میمون
چگونه خیزران میراند او بر ماه گردون
شنیدستی که اندر منظر آن جمع محزون
زبان نابکارش بود با صدطعنه مقرون
دل ناپاک او از کینه و از کفر مشحون
همی میگفت اجداد ناپاکم به من هستند مرهون
گرفتم انتقام از آل هاشم، به من هستند مدیون
بیایند و ببیند این جنایاتم که بیحد است و بیچون
بیایند و بگویند ای یزیدا! دست مریزاد! از تو ممنونیم ممنون!
شنیدستی که در بزم شراب و سفره خون
همی میزد او بر عرش شبیخون
چنان با کبر و نخوت بود مفتون
که کس نشنیده بود از کفرش افزون
در آن بزمی که میدید او خودش بر بام گردون
نهیبی زد بر او زینب که ملعون!
شناور کردهای کاخت تو بر خون
بنای ظلم تو بر پایه خون
نمیبینم بقا بر خوردن خون
توئی خونخوار و مست خوردن خون
توئی خونریز و چنگالت پر از خون
ز بیداد تو دلها، دیدهها خون
کشیدی از رگ خونِ خدا خون
به ره انداختهای رودهای پر خون
تو مسروری و مغرور زین همه خون
بدان! اما خداوند است ما را صاحبِ خون
به زودی میکشد او از رگت خون
بدان! اما که سعیت هست تباه و خفته در خون
نمودی نسل ما را غرق در خون
ولیکن عشق ما کرد ریشه در خون
از این پس عاشقان ما زنند بر شط پرخون
ندارند واهمه از چیدن سر، دیدن خون، دادن خون
ندارند باک از خوف و خطر در راه پر خون
از این پس نام ما جاوید باشد، چون رَوَد از خون در خون
همه دیدند کاخ استبداد را ارکان لرزید، چهطور! چون نخل وارون
همه دیدند خودکامه را اندام لرزید، چهطور! چون بید مجنون
نفَس افتاد او را به شماره، منجمد در قلب او خون
بداد از دست چاره، بند آمد در رگش خون
عیان دید ذوالفقاری را بها میخواست از خون
چه باشد خونبهای آن خداخون؟
چه خونی بود؟ بهایش چیست آن خون؟
از آن خون است تاریخِ جهان یکسر همه خون
از آن خون است دلها همه خون، دیدهها خون
بگویم باز: دلم خون است، دلم خون است، دلم خون
الا ارشاد! زدی با این چکامه باز شبیخون