27/ 9/ 1400
«فقط حیدر امیرالمؤمنین است»
فقط حیدر امامالمتقین است
همه انگشتری و او نگین است
دل خوبان به مهر او عجین است
فقط او لنگر عرش و زمین است
فقط او حجت دین مبین است
به اذن حق همو جانآفرین است
برای جن و انس حِصن حصین است
امید من به روز واپسین است
همه قشر، او فقط درّ ثمین است
فقط راه همو حبل المتین است
امام ماهرویان، مهجبین است
برای نازنینها نازنین است
بلاگردان او روحالامین است
صراط مستقیم و مغز دین است
برای کافرین شرآفرین است
خروش ریشهکن بر ناکثین است
بلای حق به جان قاسطین است
همو کوری چشم مارقین است
همو حُبّش بر دلها قرین است
همو علمش درِ شهر برین است
همو بر راز وحی، یکتاامین است
همو ظلمتشکن، عدلآفرین است
همو شمشیر عدل بر ظالمین است
همو خورشیدوش بر خاسرین است
همو چون صاعقه بر کافرین است
همو چون آذرخش بر فاجرین است
همو دارای نطق آتشین است
همو دارای وعظ دلنشین است
همو میزان در روز پسین است
همو نامش دستگیر بر هر مستکین است
همو وجه خدا و دست ربالعالمین است
همو بر خصم، خشم در آستین است
همو قدسی، بل سدرهنشین است
همو نور است، نور اولین و آخرین است
همو رعد است، بر کفر و نفاق مرگآفرین است
همو شیر است و پیروزییقین است
همو اندر فصاحت بینظیر و در بلاغت بیقرین است
حدیثش را «اخ القرآن» بسی نام وزین است
تجلیگاه اسراری ز آیات مبین است
کلامش برتر از هرکس که بر روی زمین است
مقامش برتر از هرکس که در عرش برین است
پیمبر را برادر، جانِ جان، رکن رکین است
حیات دین به ایثارش رهین است
نفسهایش دم احیاگر مستضعفین است
قدمهایش همه پتک گران بر مستکبرین است
همه گفتار او علمالیقین است
دوچشمش چشمة عینالیقین است
دلش آئینۀ حق الیقین است
همو حیدر، همو مهتر، همو سرور، همو شمسالجبین است
همو زهرا را است عزیز همسر، که جبریلش استیذان کند بر در، همو در راه حق دارای عزم آهنین است
همو افسر، همو داماد پیغمبر، همو ساقی است بر کوثر، مگر آخر نه این است؟
شگفتا از چه پس خانهنشین است؟
شگفتا از چه بییاور در آن سرزمین است؟
شگفتا از چه پس در انزوا، اندوهگین است؟
شگفتا در برابر، از چه خس کامکار و مرکب کردهزین است؟
شگفتا هرچه پرسیدم ز هرکس، وضع از چه چنین است؟
بگفتا با تحیر، با تأسف که ای جانا! سؤال من همین است؟
بگویم من شفاعت در ولایش بهترین است، بهترین است
مرا حُبّش کیش است راه و رسم زندگی، آئین و دین است
به هنگامی که دلها بهر رفتن سخت حزین است و غمین است
به هنگامی که چشمها بسته بر دنیا و بر خود تیزبین است
به هنگامی که دستان اجل از بهر جانم در کمین است
به هنگامی که نای اندر زبان ناید و هنگامی ثمین است
به هنگام فراق زندگانی، دیدن سیما و لبخندش مرا این آرزوی آخرین است
مثال اطهرش زیباترین زیباترین است
شراب کوثرش، تمنای این کمترینِ کمترین است
مباش مأیوس «ارشادا» به دریای کرم او را شفاعت کمترین است
مباش محزون او مولا است به آقائی، مولیالمؤمنین است
مباش نومید ید الله است و دستش دست اکرمالاکرمین است
مباش دلگیر نار و جنت را او قسیم است، مهرش مهر ارحمالراحمین است
مباش سرخورده و ترسناک، به دیوان عمل لطفش لطف اسرعالحاسبین است