«درکارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا وخموش»
گفتند به فریاد: سکوت کن نیوش
آسای دمی از فکر و خیالِ مغشوش
در ما ست ودیعه سرنوشت اقوام و ملل نامخدوش
دریا بروی یا به کوهسار ز دماوند تا هندوکوش
در آینۀ ما بنگر عاقبت قوم ستمگر در شوش
وِین عبرت پربها ز ما بنما گوش
فرعون کجاست که میدرید گوش تاگوش؟
نمرود کجاست که ناداد به حق هرگز گوش؟
کو عاد و ثمود که پنبه کردند در گوش؟
کو کاخ ارم که میربود از سر هوش؟
جمشید و پرویز کجایند؟ با لشکر جرار و همه جوش و خروش
با خاک سیه مگر نیاند همآغوش؟
کویند ستمگران که خون همی کردند نوش؟
کو آن که در منطق حق میدواندی موش؟
کو آنکه با ثروت خود داشت همی جوش و خروش؟
کو آنکه چمباته به دنیا زده چون خرگوش؟
کوآنکه آخرتش را به ثمن بخس گذاشتی به فروش؟
کو آنکه به دنیا فروخت سعی و تلاش، همت و کوش؟
کو خرقه به تن؟ کو غالیه و دیباپوش؟
کو ژنده به تن؟ کو عالیه و زیباپوش؟
کو زار و نزار؟ کو مسرف مست و مدهوش؟
کو شهرنشین؟ کو بادیهرو اسیرِ توفان چموش؟
کو کاخنشین؟ کو باربر و باربه دوش؟
کو خاکنشین؟ کو سرور و نازفروش؟
کو مستمند؟ کو درویش؟ کو صدرنشین فخرفروش؟
کو تاجر و قارون؟ کجاست دستفروش؟
اکنون به خود آی! تکبر و تفرعن مفروش!
اکنون ببین! دور و برت را ز خوبی مفروش
اکنون ببین! روح و روانت ز شکوه ایزدی هست منقوش؟
گر نیست و یا هست، بکوش یا مکوش!
وانگه مباهات نما به آنچه هست آویزۀ گوش