17/ 9/ 1402
خبر داری، نظر داری، که بر ما تو گذر داری
ز ارزانی دیدارت به ما شهد و شکر داری
غم دوری ز ما بردار اگر قصد سفر داری
فدای خاک پای تو، مگر این غم تو برداری
به قربان دوچشمانت که رویی چون قمر داری
تو آگاهی ز آه و نالۀ مرغ سحر داری
مگو لاف و گزاف گفتی که چشمانی به در داری
مگو این ادعا کذب است که دل بر منتظَر داری
مگو از چیست درد تو؟ چرا تو شور و شر داری؟
مگو از چیست در دنیا که سوداها به سر داری؟
مگو از چیست پوشاکی که از خاشاک به بر داری؟
مگو از چیست از خوبان چنین بیباک حذر داری؟
مگو از چیست این قدر تو تلاش بیثمر داری؟
مگو از چیست گناهانی که از پا تا به سر داری؟
بگویم من همه هستم ولیکن تو عنایاتی دگر داری
بگویم گمرهم مهدی! ضلالتپیشهام مهدی! تو بر قلبم اثر داری اثر داری
بیاور مرهمی مهدی! تو که درمان شر داری
بیا رحمی به حالم کن تو کز حالم خبر داری
در این ایام ناچاری، تو کی قصد ظفر داری؟
در این ایام ناداری، تو کی قصد نظر داری؟
ترحم کن! تصدق کن! تو که کانهای زر داری
ذخیره کردهام مهرت، شود رنجم تو برداری؟
به رویت عشق میورزم، مگو در کف که شر داری
به عشقت زندهام مهدی! مگو در سر خطر داری
بده اذنی به دیداری، به هشیاری به بیداری
ز راه عاشقان خود تو کی این سنگ برداری؟
امان از این سیهکاری، امان از این تبهکاری، تو کی این ننگ برداری؟
امان از این خطاکاری، امان از این جفاکاری، تو کی این ننگ برداری؟
امان از فقر و ناداری، امان از جهل و ناچاری، تو کی این ننگ برداری؟
مجوی از ما تو بیزاری، به رفع و دفع شر از ما، مکن دیگر تو خودداری
بلی! سیهکار و تبهکارم! ولی بر چشم خوشیینم بصر داری
بلی! مسکین و نادارم! ولی بر قلب مسکینم تو در داری
بلی! خطاکارم، جفاکارم، ولی اکسیر عفوت را که بر داری
چه جرمها که بپوشانی، ببخشایی، نگوئی که گنه داری
از این ظلمت، از این محنت، مگر تو پرده برداری
چه زنجیرها ز دست و شانۀ این برده برداری