ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

سوز عشق حسین (علیه السلام)

23/ 5/ 1400

پنجم محرم الحرام 1443


دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند

که سوز عشق حسین دفع صد بلا بکند

چو روز واقعه آید دلی خواهم

که از همه بندها مرا رها بکند

گذشت عمر و تهیدست مانده‌ام اکنون

دلا بسوز به سوگ حسین بین چه‌ها بکند

شدم دل‌زده، دل‌ریش از سراسر دنیا

مگر دل غمدیده شور و نوا بکند

به خون نشسته ایوان و بام عالمیان

ز بس باطل بدکیش هی جفا بکند

مگو که ظلم و جور را نیست پایان

که خون سرخ معجزه بی‌انتها بکند

مگو که شام سیه کی به سر برسد

که پرتوی ز فجر همه دردها دوا بکند

مگو در این غربتکده کس به داد کس نرسد

که لطف‌ها به عاشق خود، آن عزیز باصفا بکند

ز عشق مگو کار بر‌نمی‌آید

که کیمیاگر است، نفَست کیمیا بکند

ز عشق مباش غافل و ز تأثیرش

که عشق ترا از جدایی جدا بکند

ز عشق شنو داستان‌ها نه افسانه

که عشق ترا هم‌نشین سیدالشهدا بکند

ز عشق سوز بیاموز چو شمع و پروانه

که سوز یکی را فنا و آن یکی فدا بکند

ز عشق بیاموز سبک‌بالی و سبک‌حالی

که عشق روانه‌ات به عالم بی‌انتها بکند

به سر زمین عشق سفر کن به عشقِ دیدن عشق

که جز حسین نیابی کسی عشق‌ورزی با بلا بکند

ز خاک به پاخیز به عشق دیدن دوست

که عشق ترا جلا بخشد و عرش‌پیما بکند

بیا و فاصله برچین، بیا به مرکز عشق

که کربلا ترا آگه ز کل ماجرا بکند

 

 

امام هادی علیه السلام

4/ 5/ 1400

15 ذی‌الحجه 1442

دلم به ناز و سرم سرفراز به لطف حضرت هادی

کنم فخر و افاده به عالم که نیست نگاری برایم به غیر حضرت هادی

اگر برای هر قوم پیام‌آوری است خدادادی

برای من و کل عالم بس است حضرت هادی

اگر چنین کلام حق می‌فزاید مرا بصیرت و شادی

که مصطفی است فقط منذر و برای هر گروه است یکی هادی

ببین که این خصال همه تابان است از رخ منور حضرت هادی

اگر به جستجوی بهاری و در پی سرور و آزادی

ببین همه را در جلوه جمال حضرت هادی

مگو ز دوری آستان با صفای حضرت هادی

که بی‌عنایت او عمر ندارد بقا و آبادی

اگر نخواهی ببینی در زندگی کساد و افسادی

مکش تو دست خود ز دامن پر اعتلای حضرت هادی

اگر بدانی زمانی که رو به دنیا بنهادی

و یا زمانی که تنها شدی و از پا افتادی

ترا نکرد افاقه، هیچ استغاثه و بانگ و فریادی

ترا نبود بهر استمداد از سوی هیچ کس امدادی

ترا نبود به هیچ کس و هیچ پشتوانه تکیه و اعتمادی

که بود و هست ترا رهنما و رهبر، به جز حضرت هادی؟ 

مباش ایمن از گزند دهر چه در غم و شادی

پناه جوی همیشه به لطف و عنایت حضرت هادی

اگر ترا است نابرآورده کام و ناروا است مرادی

بزن دست توسل به آستان باوفای حضرت هادی

اگر جوانی و پیری، یا رمق ز کف دادی

اگر فقیر و اسیر و گرفتار ظلم و بیدادی

اگر شکسته بال و زخمی به دام صیادی

اگر شکسته دل و زار، در مهار  شیادی

اگر فسرده و دلمرده یا که خیلی آبادی

اگر شکسته و نالان یا که شاخ شمشادی

بجوی نگین شفاعت از عنایت حضرت هادی

اگر ترا است راه ناپدیدار و  سرگشته‌ای به هر وادی

بجوی نشان هدایت ز رایت حضرت هادی‌

اگر گره به کارت فتاده و دل ز دست دادی

اگر در این جهان سخت تخته‌بند اضدادی

بجوی راه خلاصت ز مهر حضرت هادی

اگر غنی و توانگر و یا قوی‌بنیادی

اگر امیر و حاکم و فرمانروا و آزادی

اگر که سَروری و با نشاط و سخت کامشادی

اگر فرهمند و ارجمندی و چون نسیم بامدادی

اگر عزیزی و گرامی و تاج نازنین‌افرادی

به چشم سرمه نما خاک پای حضرت هادی

بجوی سعادت و نیکبختی از نگاه حضرت هادی

ز او بجوی فرّ و شکوه که دورت کند ز هر افسادی

ز او بجوی جمال و کمال ز هر قبیله و تبار و نژادی

ز او بجوی نجات و مکن ذره‌ای به هیچ مدعی اعتمادی

ز غیر او که دارد نشانِ چنین خاندان و اجدادی

ز غیر او که دارد چنین تبار و دودمان فرزادی

ز غیر او که دارد چنین شرافتمند بنیادی

 به غیر او که آرد به آسمان امامت، حجت رادی

به غیر او که برآرد از سپهر ولایت، اعجازها خدادادی

اگر جهان غرق در فساد است و بیداد می‌کند هر بیدادی

اگر بی‌گنه و جرم، گرفتار دام صیادی

اگر سیری از زندگی و خسته ز ظلم شیادی

بزن چنگ به ذیل کرامات حضرت هادی

که غیر او نیابی هیچ کریم و رحیمِ فرجادی

که آبروی او است دلیل هر آفریده و ایجادی

***

رسید وقت آن که سر دهم از عشقت غریوِ شادی

رسید وقت آن که ز شوقت ابداع کنم انشادی

اگر که قابلیتم گل کند و تو فرمایی امدادی

یقین مرا است که رد نکنی ز لطف هیچ استمدادی

به غیر ساحت پاکت به هیچ کجا نرسد بانگ و فریادی

از این همه مهرپروری به من زبان و فاهمه دادی

برای مدح خود به من مسکین اجازه دادی

مرا بس است ثناگویم از آن‌چه بر جامعه دادی

مرا بس است که بگویم عجب «جامعه» بر جامعه دادی

عجب ضمیر شاد به دست جامعه دادی

عجب نفیر بر جان جانیان جامعه دادی

عجب جام معرفت به ناموران «جامعه» دادی

عجب نسخه عرفان به عارفان «جامعه» دادی

عجب جمع‌الجوامعی به دست جامعه دادی

عجب ز «جامعه» شور و نشاط به جامعه دادی

عجب  سرود عشقی برای مکالمه دادی

عجب درود شریفی برای زمزمه دادی

عجب زبور و انجیل و تورات را جانِ دوباره دادی

عجب روح مزامیر را به متن ولایت حواله دادی

عجب در آن نیایش عالی به هر بگو مگو خاتمه دادی

عجب به منکران امامت، جایگاه ننگین نشانه دادی

عجب به شیعیان دل‌آسای خود ره نجات ز واهمه دادی

زبان زبانِ نیایش، بیان بیانِ ستایش، عجب ارمغان بر همه دادی

که درس تبرا و تولا بدون دغدغه دادی

که دانش شناخت خدا به ترفیع مرتبه دادی

که علم‌الیقین و عین‌الیقین را به عاقله دادی

که حق‌الیقین بر قلب نورانی بی‌واسطه دادی

که کیمیای شهود را با شهادتنامه دادی

کلام کلامِ نیایش، پیام پیامِ ستایش، عجب آموزه‌های پر آموزه دادی

که از برای دل دادن و دل‌سپردن، برنامه دادی

که از برای فدیه جان به برترین خاندان، نشانه دادی

که از برای پاکی رو ح و روان ز هر مرض، شفانامه دادی

که از برای اعتذار به نادمان توبه‌نامه دادی

که از برای ترک بهانه، به عاصیان امان‌نامه دادی 

شهید ضرغام پرست

ما یک به یک پیرویم بر شهید ضرغام پرست

او شیر بود و شیرخداپرست

شیر ژیان بود و از ننگ برست

این است شیوه خصم ما، آن خصم پستِ پست

دشمن از این جنایت خود هیچ طرفی نبست

ملت از این جنایت تا انتقام چشم فرو نخواهد بست

مائیم تن به تن حق دوست و حق پرست

شیریم به صحنه و شبها خداپرست

مولایمان چنین بوده و ما نیز پرچم آسایش دیگران به دست

تا آمریکای جنایتکار و اسرائیل خونخوار را ندهیم شکست

از پای لحظه‌ای نخواهیم نشست و دم فرو نخواهیم بست

تا پیرمنافقان داخل و خارج را رگ و پیوند ندهیم گسست

از عهد با خدای شهیدان نخواهیم شست دست

ای دشمنان! ابلیسیان! بد صفتان! خونخوارانِ شرور و مست

دانید که هنگام مرگتان به دستان ما رسیده است

آشوب به پا کنید، غوغا به پا کنید تا شما را توان هست

خواهید دید چگونه است زما و رهبرمان ضرب شصت و دست

ای عنکبوتیان! خفاش‌خویان بدگهر که در شب تاریک می‌شوید مست!

ما روز روشنیم، چون خورشید تابناک، تار و پودتان ویران کنیم و پرگسست

هر کوی و برزن و هر خانه‌مان پر است از ضرغام و مملو از ضرغام‌پرست

بیرون بریز کینه‌ات اما بدان که از چنگ انتقام ما نخواهی رست   

امام باقر علیه السلام

 

 27/ 4/ 1400

7/ ذی‌الحجه 1442

نام باقر افتخار ماسوا است

نام باقر آبروی انبیا و اولیا است

راه باقر راه ممتد تا خدا است

عزم باقر بر اولوالعزم ابتدا و انتها است

رهنمودش راه و رسم اعتلا است

شیعه‌اش پاکباز آستان خدا است

پی‌رُوَش پیشگام و پیشرو، باوفا است

دوستدارش در خوشی و ابتلا بس باصفا است

نهضتش بر علم و دانش بس رسا است

بحر علمش هر ضلالت، هر جهالت را شفا است

من نگویم،  گفتۀ حق از فراسوی سما است

من ندانم کیست، او غواص علوم انبیا است

سینه‌اش گنج رسالت، سیره‌اش عدل و عدالت، علم و حلمش با صفا است

دیده‌اش بس پر طراوت، شیمه‌اش نور هدایت، راه و رسمش با وفا است

گویه‌اش بس پر حلاوت، زیور راه سعادت، بر همه او رهنما است

آستانش پر کرامت، می‌دهد بر جان سلامت، خانه‌اش دولت‌سرا است

او چو آید در قیامت، می‌شود بر پا قیامت، او ز واخواهی مجرم‌ها رها است

او چو فرماید عنایت، بارد از دستش کرامت، در دو دستش کارها است

خیز و بین گنج شفاعت، بهر رحمت، بهر بخشش آشنای آشنا است

چشم او دریای رحمت، می‌شکافد کوه زحمت، بخشش بی‌اجر و منت، پربها است  

من چه گویم؟ مصطفی فرمود او باقر است و علمش بی‌کران، بی‌انتها است

من چه گویم؟ مصطفی در وصف او داد سخن داده که در قدس پر بها است

من چه گویم؟ مصطفی نام و نشانش را ز غیب آورد که در عرش مقتدا است

من چه گویم؟ مصطفی  داده لقب بر او شکافنده، خدابنده، چو آینه حق‌نما است

من چه گویم؟ مصطفی گفته برازنده، ستاینده که باقر نور چشمان عزیزان خدا است

من چه گویم؟ در ثنایش، در رثایش، هرچه گویم در پی مدحش جفا است

من چه گویم؟ در لوایش هرکه وارد شد، قدرش دل‌فزا و کام‌روا است

من چه گویم؟ بهر خورشید فروزنده، که باقر در فروغش خودکفا است

من چه گویم؟ جوهرش هست علم و حکمت، نور و رحمت، گوهرش گوهر فزا است

من چه گویم؟ هرکه جز این گفت، عین ادعا و افترا است

من چه گویم؟ هرکه جز از او پذیرفت، کاملا از حق رها است

در چنین حال پریشان، سست‌بنیان، راه چاره در کجا است؟

در چنین سامان ویران، دست لرزان، قلب‌ ترسان، حُبّ باقر کارگشا است

در چنین وضع هراسان، نابه‌سامان، عشق باقر دلگشا است

در چنین آشفته‌بازاری که می‌تازند دیوان، دین باقر رهنما است

نیست در علمش افول، من از او دارم در باور اصول، او است که مقبول خدا است

نیست مرا هیچ زاد و توشه، نی به میدان، نی به گوشه، هرچه گویم ادعا است

نیست مرا صندوق سرّی، تا نشان گویم ز بِرّی، هرچه دارم بر فنا است

نیست مرا میل صعود و در سقوطم یا نزول، هم ظلومم هم جهول، سرزنش بر من روا است

نیست مرا عزم عدول، هم خمولم هم ملول، هم ضعیفم هم عجول، ناسزا بر من سزاست

نیست مرا شأنی در عرض و طول، گفتم این ابیات مگر افتد قبول، عذر تقصیر زان ما است

نیست مرا هیچ آرزو، جز پذیرش‌ها از او، تا دهد او آبرو، او است که حجت از خدا است.

مسلم بن عقیل

29/ 4/1400

عرفه 1442

مسلمم، اسلام دینم، هست قرآن کتابم

گر عقیلی‌زاده‌ام اما ز نسل و دودمان آفتابم

بر حسینم من عموزاده، چنین بر مهر و ماه است انتسابم

بر مدار عشق پاکان، در طواف و پیچ و تابم

من رسول آفتابم هم‌چو ماهم ماه‌تابم

پیک قرآنم، حسینی‌جلوه است، عهد شبابم

من به فرمان حسین سر می‌گذارم، نیست هرگز اضطرابم

دل به سودای حسینم، زین سبب پرالتهابم

شیر شرزه، در مدینه یا به کوفه، مقصدی جز او نیابم

من حسین را برگزیدم، بین که چون قدسی‌مآبم

شاخ خصمم را شکستم، در درخشش چون شهابم

خواب از چشم دشمن من پراندم، نور چشم بر نور چشمِ بوترابم

من رسولم از رسولانی که دارای کتابم

من سفیرم، این سفارت داد فخرِ انتسابم

در پی اجرای فرمان حسین سر ز پا نشناسم و پرالتهابم

تیزتک، هشیار و زیرک، چابکم من چون عقابم

در پی تبلیغ امرش، این چنین در پیچ و تابم

در پی احقاق حقش، چاره‌ای جز فدیه جان می‌نیابم

در سلوکم بیم جان، هرگز نمی‌گردد حجابم

عاقبت شد برملا، آنچه گفتند کوفیان اندر غیابم

از خیانت، سست عنصرها دور گشتند از جنابم

سست ایمان، سست بنیان مردمان‌اند، مرد مردان من نیابم

کوفه شهرآشوب و غوغا است، شد هدر، شور و شیرینِ خطابم

زخم بر تن، رحم نکردند بر رخ با خون خضابم

زود سپردند دست‌بسته، دل‌شکسته، تا کند دشمن عذابم

جسمِ خسته، با پر و بال شکسته، بردند در بزم کلابم

عهد و پیمان را شکستند، حرمت مهمان گسستند، کتف بستند بر طنابم

ابن مرجانه به خود لرزید چون وقت شهادت دید بی‌اضطرابم

شد شکوفا عزم و عشقم، هرچه او تحقیر کرد و عتابم

کرد تهدیدها و تطمیع‌ تا ببیند کرنشی یا برون آرد از راه صوابم

هرچه کوشش کرد بر باد دادم تا بداند جوهر پولادی ایمانِ نابم

اندر آن مجلس که آن دیوِ تکبر با تفرعن کرد خطابم

بت شکستم، بت‌پرستان را شکستم با تن مجروح و با روح پر از توحید نابم

کوفیان را تن به تن حیران نمودم، چون همه دیدند از بهر شهادت در شتابم

در هوای دوست، بانگ یاری برکشیدم لیک خصمم از دم تیغ جفایش داد آبم

دیدم از کوفی‌جماعت، آن‌چه دیدم نیست باور! گوئیا خوابم که خوابم!

عاقبت با سنگ و دشنه، خنجر و شمشیر و نیزه، خوب دادند جوابم!

موج‌زنان است وعده‌هاشان! تن به تن اندر عمل گویند سرابم من سرابم!  

  از زمین تا آسمان است ادعاشان! یک به یک اندر وفا گویند حبابم من حبابم

با عبیدالله گفتم با شهامت، با شجاعت، تشنه اسلام نابم

سر فدای سرورم بادا که از عشقش من آشوبم، خرابم

جان را ارزش چه باشد؟ باد ارزان مولایم که بهر نوکری کرد انتخابم

هستی‌ام محو قدومش، چون ستاره محو نور آفتابم

با حسین دل‌داده‌ام، دل‌بسته‌ام، روی ماهش، صافی و بی‌غش‌شرابم‌

من به رؤیای حسینم، شیفته صهبای سیمای حسینم، می‌نبینی از چه اندر پیچ و تابم؟

کور خواند برنامه را خصم، چون که کوردل بود و کورچشم، از برای بارش جان بحر مواج است سحابم

غرش مستانه دارم، عهد با مولای خود مردانه دارم، سر دهم اما ز عهدم سر نتابم  

گرچه جانسوز است سرگذشتم، گرچه دلسوز است سیر و گشتم، اما جاودان است انقلابم

 

***