ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

ارشاد

مقالات گفتاری، مدایح و مراثی و ...

استقبال از ماه رمضان

حالا که هستی متوجه که به غفلت نمانی
درغفلت محضت نتوان گفت و ندانم

 

 من آرزویم دیدن مولا شب قدر است
بگذار خودم را به لوایش برسانم

 

بردا وسلاما شده هرشعله جانسوز
زان رو که من عاشق آقای زمانم

 

 باب ضیافت گشودی بده راهم
منگر که آلوده و از جمله خسانم

 

سوگند به آن سر که شد بر سر نیزه
در راه فداکاری او سر ندوانم

 

 قرآن به سر نیزه همی خواند به انذار
خوش خواند امید است که من هم بتوانم

 

 در راه تحقق به اهداف قرآن
زین جامعۀ غرق معاصی نگرانم

 

 شعبان و رجب طی شد و ترسم
بانگی برآید که از جمله خسارت زدگانم

 

 
بایاد تو و نام تو آمادۀ ماه رمضانم
باشد که نگوئی همه لقلقه است بر زبانم

نقش جهان

 

9/ 12/ 1403

 

اگر دور جهان بینم در آن نقشی ز جان بینم
بهاران و خزان را دست در محو زمان بینم

 

بلی از دور چرخ چرخِش را عیان بینم

که چرخاننده اش را در نهان و در عیان بینم

 

از این آفت سرا گوهر بر آوردم

سپردم جان و تن بر چشم حق‌بینم

 

ز دنیا نیست تقصیرها و تخسیرها

همه شر و بلا از مفسدان بینم

 

هواخواه جهان هستم کز چهرۀ نیکش

درخشان چهرۀ ناز خداوند جهان بینم

 

به دنیا غره من نیستم از آن من توشه می‌چینم

چو مرغی نفس خود را دانه‌چینی پرنشان بینم

 

نه ترس از رنج دام دارم نه از ناز خسان اندیش

که خود را نازنین‌تر از کل مهان بینم

 

هوای نفس بشکستن چقدر خوب است

ولی با تدبیر انگشت خرد آسان نمی‌بینم

 

زبان شیر ژیان باشد رامش کرده‌ام ای دوست!

وگرنه ابتدا خود را ز شرش پاره جان بینم

 

همه نالند از عصر و زمان خود

ولی نالم که من خود را در بین خسان بینم

 

مدار ارشاد فکرت باز از تردستی خصمت

که من در نیکنامی غرقه‌ات در هر زمان بینم

 

 

ز خاک

 

2/ 12/ 1403

 

 

ز خاک اهل دل بوی وفا ‌آید
به هر پیچیدگی مشکل‌گشا آید


دل خونین من آیینۀ رخسار خوبان است
ز خضر مژده و پیغام دلگشا ‌آید


بیابان عدم پر پوچ و بطلان است
ز راه بی‌نشان جز گمرهی و ابتلا ‌آید؟

 

به نام خاکساری چلیپاها به سر دارم

به گردون از غبارت توتیا بر دیده‌ها ‌آید

 

ندانم با که تو سرّ و سری داری ولی دانم

به هرجا رو کنی آنجا خدا پراعتنا ‌آید

 

چو ظلمت روز روشن را چو شب سازد

پی امداد، آن یکه‌سوار «هل اتی» آید

 

مباش غافل ارشاد از لطف و عنایاتش

که او بیگانه هرگز نیست با شورو صفا ‌آید

به یار رسد

 24/ 11/1403

خوشا کسی که ز عشقش به یار رسد
غمش ز رندی و میلش به بار رسد


دل رهیدۀ شوریدگان رعنایی
شکفته‌ایست که به فصل بهار رسد


غلام همت آنم که غیرتی دارد

به دوست عشق ورزد تا به یار رسد


ز فکر مال و منال خاطرش بود فارغ

از این فراغ به آستان پاک یار رسد


به کنج عزلت از آن روی ننشینم

مباد به داد من هوس کهنه‌کار رسد


مراد خود بطلب هر زمان که می‌خواهی

 که بر در کرمش زود خواستگار رسد


حریف دلدادگی و عشق به شاه مردانم

بدان! مرا زعشق او صد بهار رسد

به عشقت زنده ام مهدی

17/ 9/ 1402

خبر داری، نظر داری، که بر ما تو گذر داری

ز ارزانی دیدارت به ما شهد و شکر داری

 

غم دوری ز ما بردار اگر قصد سفر داری

فدای خاک پای تو، مگر این غم تو برداری

 

به قربان دوچشمانت که رویی چون قمر داری

تو آگاهی ز آه و نالۀ مرغ سحر داری

 

مگو لاف و گزاف گفتی که چشمانی به در داری

مگو این ادعا کذب است که دل بر منتظَر داری

 

مگو از چیست درد تو؟ چرا تو شور و شر داری؟

مگو از چیست در دنیا که سوداها به سر داری؟

 

مگو از چیست پوشاکی که از خاشاک به بر داری؟

مگو از چیست از خوبان چنین بی‌باک حذر داری؟

 

مگو از چیست این قدر تو تلاش بی‌ثمر داری؟

مگو از چیست گناهانی که از پا تا به سر داری؟

 

بگویم من همه هستم ولیکن تو عنایاتی دگر داری

بگویم گمرهم مهدی! ضلالت‌پیشه‌ام مهدی! تو بر قلبم اثر داری اثر داری

 

بیاور مرهمی مهدی! تو که درمان شر داری

بیا رحمی به حالم کن تو کز حالم خبر داری

 

در این ایام ناچاری، تو کی قصد ظفر داری؟

 در این ایام ناداری، تو کی قصد نظر داری؟

 

ترحم کن! تصدق کن! تو که کانهای زر داری

ذخیره کرده‌ام مهرت، شود رنجم تو برداری؟

 

به رویت عشق می‌ورزم، مگو در کف که‌ شر داری

به عشقت زنده‌ام مهدی! مگو در سر خطر  داری

 

بده اذنی به دیداری، به هشیاری به بیداری

ز راه عاشقان خود  تو کی این سنگ برداری؟

 

امان از این سیه‌کاری، امان از این تبه‌کاری، تو کی این ننگ برداری؟

امان از این خطا‌کاری، امان از این جفا‌کاری، تو کی این ننگ برداری؟

 

امان از فقر و ناداری، امان از جهل و ناچاری، تو کی این ننگ برداری؟

مجوی از ما تو بیزاری، به رفع و دفع شر از ما، مکن دیگر تو خودداری

 

بلی! سیه‌کار و تبه‌کارم! ولی بر چشم خوش‌یینم بصر داری

بلی! مسکین و نادارم! ولی بر قلب مسکینم تو در داری

 

بلی! خطاکارم، جفاکارم، ولی اکسیر عفوت را که بر داری

چه جرم‌ها که بپوشانی، ببخشایی، نگوئی که گنه داری

 

از این ظلمت، از این محنت، مگر تو پرده برداری

چه زنجیرها ز دست و شانۀ این برده برداری